چندشاتی تهیونگ
چندشاتی تهیونگ
part 3
سر انجام بغض دخترک شکست...
+ هق هق.. بابایی.. هق
مرد نگران تر شد..
" چیشده؟ "
+بابا.. لئو امروز، وقتی نبودی.. بهم تجاوز کرد...
دختر با گریه و درد گفت....
مرد که تعجب کرده بود دستش لرزید..
"شوخی میکنی؟ لئو اینطوری که داری میگی نیست.. چطور میتونه به خواهر خودش تجاوز کنه؟!"
مرد با عصبانیت گفت، دندوناشو به هم سایید...
+ ازش متنفرم.. هق...
"دخترم.. گریه نکن.. خودم به حسابش میرسم... تو همینجا بمون.. باشه؟"
+و..ولی بابا...
"هیچی نگو..(نوموخوام صداتو بشنوممم😂😭) من گیرم.. همینجا بمون..."
پسر گفت و از خونه زد بیرون...
استرس دختر بیشتر شد
+وای...
*از پنجره بیرون رو نگاه کرد.. استرس داشت.. یه پتو برداشت و دور خودش پیچید، به سمت شومینه رفت و کنارش نشست...*
تهیونگویو
خیلی عصبی بودم... میدونستم کجاس... رفته شرکت.. با تمام سرعت گازمیدادم، به شرکت رفتم... ماشین رو خیلی سریع پارککردم و پیاده شدم.. وارد شرکت شدم... به سمت اتاق رئیس یا بهتره بگم لئو رفتم... در رو با شدت عصبانیت باز کردم
" حرومزاده.. میکشمت..."
با عصبانیت فریاد زد و یقه پسر رو گرفت و به دیوار چسبوند
-بابا چته؟
"خفه شو.. فقط خفه شو... کدوم برادری به خواهرش تجاوز میکنه؟"
- م..من... نمی....
*حرف پسر با عربده پدرش قطع شد*
" خفه شو.. دهنتو ببند.."
* چاقو رو از رو میز برداشت*
- بابا.. شوخی گرفته؟ م..من پسرتم...
"پسر..؟!"
با عصبانیت فریاد زد
" چه پسری که به خواهرش تجاوز میکنه.. اصلا من پسری به اسم لئو ندارم... دوست ندارم که داشته باشم"
-ب...بابا لطفا..
" اصلا لیاقت داری که منو بابا صدا کنی؟"
عربده کشید و چاقو رو داخل شکمپسر فرو برد....
چشم پسر از درد بسته شد...
بعد خون کل زمین رو فرا گرفت...
" بخواب ..... حرومزاده کوچولو"
the end.
part 3
سر انجام بغض دخترک شکست...
+ هق هق.. بابایی.. هق
مرد نگران تر شد..
" چیشده؟ "
+بابا.. لئو امروز، وقتی نبودی.. بهم تجاوز کرد...
دختر با گریه و درد گفت....
مرد که تعجب کرده بود دستش لرزید..
"شوخی میکنی؟ لئو اینطوری که داری میگی نیست.. چطور میتونه به خواهر خودش تجاوز کنه؟!"
مرد با عصبانیت گفت، دندوناشو به هم سایید...
+ ازش متنفرم.. هق...
"دخترم.. گریه نکن.. خودم به حسابش میرسم... تو همینجا بمون.. باشه؟"
+و..ولی بابا...
"هیچی نگو..(نوموخوام صداتو بشنوممم😂😭) من گیرم.. همینجا بمون..."
پسر گفت و از خونه زد بیرون...
استرس دختر بیشتر شد
+وای...
*از پنجره بیرون رو نگاه کرد.. استرس داشت.. یه پتو برداشت و دور خودش پیچید، به سمت شومینه رفت و کنارش نشست...*
تهیونگویو
خیلی عصبی بودم... میدونستم کجاس... رفته شرکت.. با تمام سرعت گازمیدادم، به شرکت رفتم... ماشین رو خیلی سریع پارککردم و پیاده شدم.. وارد شرکت شدم... به سمت اتاق رئیس یا بهتره بگم لئو رفتم... در رو با شدت عصبانیت باز کردم
" حرومزاده.. میکشمت..."
با عصبانیت فریاد زد و یقه پسر رو گرفت و به دیوار چسبوند
-بابا چته؟
"خفه شو.. فقط خفه شو... کدوم برادری به خواهرش تجاوز میکنه؟"
- م..من... نمی....
*حرف پسر با عربده پدرش قطع شد*
" خفه شو.. دهنتو ببند.."
* چاقو رو از رو میز برداشت*
- بابا.. شوخی گرفته؟ م..من پسرتم...
"پسر..؟!"
با عصبانیت فریاد زد
" چه پسری که به خواهرش تجاوز میکنه.. اصلا من پسری به اسم لئو ندارم... دوست ندارم که داشته باشم"
-ب...بابا لطفا..
" اصلا لیاقت داری که منو بابا صدا کنی؟"
عربده کشید و چاقو رو داخل شکمپسر فرو برد....
چشم پسر از درد بسته شد...
بعد خون کل زمین رو فرا گرفت...
" بخواب ..... حرومزاده کوچولو"
the end.
- ۱۶.۷k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط