چند شاتی تهیونگ
چند شاتی تهیونگ
part 2
با دل درد بدی بلند شدم و به سمت حموم رفتم... یه دوش ۵ مینیی گرفتم، زیر دوش ، دل و کمرم رو ماساژ دادم تا بهتر بشم..
عوضی بار اولم بود...
چقدر بی غیرته که به خواهرش تجاوز میکنه...
اشک میریختم...
انگار انباری از درد داخل بدنم بود....
حوله امرو دور بدنم انداختم..
اون حرومزاده خونه نبود..
هق هق میکردم...
بابا چرا نمیای خو....
اشک میریختم.. یه لباس بلند سر همی نازک پوشیدم... موهامو با حوله خشک کردم.. خیلی درد داشتم..
به سمت آشپز خونه رفتم و مسکن و به همراه آب خوردم..
بعد با همه ی دردی که داشتم به سمت اتاق برگشتم .
روی تخت دراز کشیدم..
هففف خدایا منو بکش راحت بشم....
در باز شد..
ف.فکر کنم بابامه
، بابام اومد داخل.....
" کجایی پرنسس کوچولوی من؟..."
چیزی نگفتم.. چون واقعا درد داشتم..
تهیونگ وارد اتاق شد... دستش یه جعبه شکلات بود...
"اینجا دختر کوچولو؟ چیشده ؟"
تهیونگ زمزمه کرد و جعبه شکلات رو روی میز کوچیک کنار تختگذاشت و روی تخت نشست...
دختر نگاهشون به پدرش داد..
" لئو کجاست؟ "
تن دختر با شنیدن اسم برادرش لرزید....
+ر...راجب اون کثافت حرف نزن..
مرد با تعجب آبرویی بالا انداخت...
"چیشده دقیقا؟ "
+ن.. نمیتونم بگم....
"من باباتم.. بگو عزیزم"
part 2
با دل درد بدی بلند شدم و به سمت حموم رفتم... یه دوش ۵ مینیی گرفتم، زیر دوش ، دل و کمرم رو ماساژ دادم تا بهتر بشم..
عوضی بار اولم بود...
چقدر بی غیرته که به خواهرش تجاوز میکنه...
اشک میریختم...
انگار انباری از درد داخل بدنم بود....
حوله امرو دور بدنم انداختم..
اون حرومزاده خونه نبود..
هق هق میکردم...
بابا چرا نمیای خو....
اشک میریختم.. یه لباس بلند سر همی نازک پوشیدم... موهامو با حوله خشک کردم.. خیلی درد داشتم..
به سمت آشپز خونه رفتم و مسکن و به همراه آب خوردم..
بعد با همه ی دردی که داشتم به سمت اتاق برگشتم .
روی تخت دراز کشیدم..
هففف خدایا منو بکش راحت بشم....
در باز شد..
ف.فکر کنم بابامه
، بابام اومد داخل.....
" کجایی پرنسس کوچولوی من؟..."
چیزی نگفتم.. چون واقعا درد داشتم..
تهیونگ وارد اتاق شد... دستش یه جعبه شکلات بود...
"اینجا دختر کوچولو؟ چیشده ؟"
تهیونگ زمزمه کرد و جعبه شکلات رو روی میز کوچیک کنار تختگذاشت و روی تخت نشست...
دختر نگاهشون به پدرش داد..
" لئو کجاست؟ "
تن دختر با شنیدن اسم برادرش لرزید....
+ر...راجب اون کثافت حرف نزن..
مرد با تعجب آبرویی بالا انداخت...
"چیشده دقیقا؟ "
+ن.. نمیتونم بگم....
"من باباتم.. بگو عزیزم"
- ۱۲.۸k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط