پارت20
همینجوری توی افکارم غرق شده بودم که در اتاق باز شد و دکتر بیرون اومد.... بومگیو را به صندلی تکیه دادم و رفتم سمت دکتر..... کای هم از اون سمت داشت میومد و با دیدن دکتر و ما که ایستادیم دوید به سمتمون وقتی رسید نفس نفس زد سرش پایین بود
کای(دوستان، من هیونینگ کای رو چون طولانی هست کای مینویسم) :چی شده؟ سوبین هیونگ خوبه؟
وقتی سرش رو بالا آورد، چشم هاش از شدتریه قرمز شده بودن و زیر چشم هاش پف کرده بود
دکتر:خب.... ببینید.... ایشون سرطان دارن.... ما معده شون رو شست و شو دادیم و الا بی هوش هستن
همه شک شدن.... سکوت کردن... اصلا نمیتونستن حرف بزنن... ولی تهیون سکوت رو شکست
تهیون:خیلی خطرناکه؟
دکتر:متاسفانه بله.... ایشون خیلی دیر اومدن تا الا که زنده هستن عجیبه
با این حرفش احساس کردم زیر پام خالی شده
دکتر تعظیم کرد و رفت و مارو با کوهی از شُک تنها گذاشت... و حالا ما بودیم.... بومگیو ای بود که پنیک شده بود و الا نمیدونیم که بهش بگیم یا نه و..... از اون طرف توی اتاق..... بدن بی جون سوبین ای که معلوم نیست تا کی زنده میمونه بود... و دنیا ای که حالا معنایی نداشت....
کای(دوستان، من هیونینگ کای رو چون طولانی هست کای مینویسم) :چی شده؟ سوبین هیونگ خوبه؟
وقتی سرش رو بالا آورد، چشم هاش از شدتریه قرمز شده بودن و زیر چشم هاش پف کرده بود
دکتر:خب.... ببینید.... ایشون سرطان دارن.... ما معده شون رو شست و شو دادیم و الا بی هوش هستن
همه شک شدن.... سکوت کردن... اصلا نمیتونستن حرف بزنن... ولی تهیون سکوت رو شکست
تهیون:خیلی خطرناکه؟
دکتر:متاسفانه بله.... ایشون خیلی دیر اومدن تا الا که زنده هستن عجیبه
با این حرفش احساس کردم زیر پام خالی شده
دکتر تعظیم کرد و رفت و مارو با کوهی از شُک تنها گذاشت... و حالا ما بودیم.... بومگیو ای بود که پنیک شده بود و الا نمیدونیم که بهش بگیم یا نه و..... از اون طرف توی اتاق..... بدن بی جون سوبین ای که معلوم نیست تا کی زنده میمونه بود... و دنیا ای که حالا معنایی نداشت....
- ۳.۵k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط