دو پارتی جدید اوردمم:))
دو پارتی جدید اوردمم:))
p1
دستمال نخی و سفید رنگی رو که روش مرهم گذاشته بودی روی آبروی هوسوک بستی و با پارچه ایی نازک و مشکی رنگ مرهم رو محکم به سر هوسوک بستی: نمیفهمم..هر بار داری میجنگی و میدونی که میترسم!
دست های زخمی و خراشیده هوسوک روی دستات که میلرزید گذاشته شد و با بیجونی تمام لب زد: میجنگم که در امان بمونی شاهزاده!
انگشت های کشیده هوسوک رو بین انگشت هات گرفتی و کمی فشردی: نمیخوام ببینم داری آسیب میبینی..نمیشه به این جنگ نری؟؟ میترسم هوسوکاا..بمون لطفا..
نگاه تسخیر کننده هوسوک جز به جز صورت ا.ت رو در بر گرفت و بلعید: تو اینجا جات امنه..من زود برمیگردم زیبای من...دلهره نداشته باش!
بوسه آرومی به دست های ا.ت زد و از صندلی چوبی بلند شد: تو از این مرهم بهتر اثر داری روی درد های من!
جلیقه سبز جبلکی رنگی رو به تن کرد و به چشم های گریون ا.ت خیره شد: مرهمِ من؟ منو داغون تر از این نکن..اشکات دلیل نابودیه منه!
ا.ت به آغوش گرمی که ترسِ از دست دادنش رو داشت پناه برد و دریغ از ذره ایی توقف عطر هوسوک رو نفس کشید: قول بده ترکم نکنی هوسوکا!
بوسه ریزی روی موهای خرمایی رنگ ا.ت گذاشت و جواب داد: من هرگز فرشتمو ترک نمیکنم! چون روحم بهش گره خورده!
هوسوک با دست هایی که میلرزید از ا.ت فاصله گرفت و نگاه مطمئنی به ا.ت هدیه کرد: زود برمیگردم فرشته!
به سمت در برگشت و خداحافظی آرومی از بین لب هاش بیرون کشید
چکمه های مشکی رنگش رو پاش کرد و از چهار چوب در گذشت
در چوبی رو محکم بست و بعد از گذاشتن دستش روی قلبش قطره اشکی از گوشه چشمم روی لبش لغزید..
با نوک انگشت هاش قطره اشکش رو پاک کرد و از پله ها پایین رفت
این رفتن آخری خبری بود که از هوسوک اومده بود و تا چند ماه خبری از پسر مو مشکیِ ا.ت نبود
ماه ها میگذشت ولی خبری از هوسوک گرفته نمیشد.. لحظات جنگ رو به چشم میدیدن..
@nila1529
صدای شمشیر..بوی خون..التماس سرباز ها برای اینکه زنده بمونن..همه چی از جلوی چشم ا.ت میگذشت و بعد از گذشت هشت ماه خبری از جانگ هوسوک نبود!
بعد از اتمام جنگ خبر اومدن سرباز ها به گوش میرسید
صدای بارون از تمام اطراف محیط خونه شنیده میشد و رایحه خاک نم خورده فضای خونه رو در بر گرفته بود
ا.ت ورق آخر کتاب عاشقانه و قطوری که توی دستش بود رو خوند و بعد از تموم کردن، کتاب رو روی قفسه سینش به طوری فشرد که انگار خاطراتی توی اون کتاب بوده!
صدای قدم هایی توی تمام گوش ا.ت میپیچید انگار که حقیقته!
روز ها و هفته ها این صدای قدم رو میشنید اما فقط خیال بود
به فکر اینکه این صدا هم فقط توهمِ خودش رو روی صندلیِ هوسوک قفل کرد و کتاب رو به آغوش کشید
چشم هاش رو بست و گوش به صدای بارون سپرد
ادامه پارت بعدی:)
p1
دستمال نخی و سفید رنگی رو که روش مرهم گذاشته بودی روی آبروی هوسوک بستی و با پارچه ایی نازک و مشکی رنگ مرهم رو محکم به سر هوسوک بستی: نمیفهمم..هر بار داری میجنگی و میدونی که میترسم!
دست های زخمی و خراشیده هوسوک روی دستات که میلرزید گذاشته شد و با بیجونی تمام لب زد: میجنگم که در امان بمونی شاهزاده!
انگشت های کشیده هوسوک رو بین انگشت هات گرفتی و کمی فشردی: نمیخوام ببینم داری آسیب میبینی..نمیشه به این جنگ نری؟؟ میترسم هوسوکاا..بمون لطفا..
نگاه تسخیر کننده هوسوک جز به جز صورت ا.ت رو در بر گرفت و بلعید: تو اینجا جات امنه..من زود برمیگردم زیبای من...دلهره نداشته باش!
بوسه آرومی به دست های ا.ت زد و از صندلی چوبی بلند شد: تو از این مرهم بهتر اثر داری روی درد های من!
جلیقه سبز جبلکی رنگی رو به تن کرد و به چشم های گریون ا.ت خیره شد: مرهمِ من؟ منو داغون تر از این نکن..اشکات دلیل نابودیه منه!
ا.ت به آغوش گرمی که ترسِ از دست دادنش رو داشت پناه برد و دریغ از ذره ایی توقف عطر هوسوک رو نفس کشید: قول بده ترکم نکنی هوسوکا!
بوسه ریزی روی موهای خرمایی رنگ ا.ت گذاشت و جواب داد: من هرگز فرشتمو ترک نمیکنم! چون روحم بهش گره خورده!
هوسوک با دست هایی که میلرزید از ا.ت فاصله گرفت و نگاه مطمئنی به ا.ت هدیه کرد: زود برمیگردم فرشته!
به سمت در برگشت و خداحافظی آرومی از بین لب هاش بیرون کشید
چکمه های مشکی رنگش رو پاش کرد و از چهار چوب در گذشت
در چوبی رو محکم بست و بعد از گذاشتن دستش روی قلبش قطره اشکی از گوشه چشمم روی لبش لغزید..
با نوک انگشت هاش قطره اشکش رو پاک کرد و از پله ها پایین رفت
این رفتن آخری خبری بود که از هوسوک اومده بود و تا چند ماه خبری از پسر مو مشکیِ ا.ت نبود
ماه ها میگذشت ولی خبری از هوسوک گرفته نمیشد.. لحظات جنگ رو به چشم میدیدن..
@nila1529
صدای شمشیر..بوی خون..التماس سرباز ها برای اینکه زنده بمونن..همه چی از جلوی چشم ا.ت میگذشت و بعد از گذشت هشت ماه خبری از جانگ هوسوک نبود!
بعد از اتمام جنگ خبر اومدن سرباز ها به گوش میرسید
صدای بارون از تمام اطراف محیط خونه شنیده میشد و رایحه خاک نم خورده فضای خونه رو در بر گرفته بود
ا.ت ورق آخر کتاب عاشقانه و قطوری که توی دستش بود رو خوند و بعد از تموم کردن، کتاب رو روی قفسه سینش به طوری فشرد که انگار خاطراتی توی اون کتاب بوده!
صدای قدم هایی توی تمام گوش ا.ت میپیچید انگار که حقیقته!
روز ها و هفته ها این صدای قدم رو میشنید اما فقط خیال بود
به فکر اینکه این صدا هم فقط توهمِ خودش رو روی صندلیِ هوسوک قفل کرد و کتاب رو به آغوش کشید
چشم هاش رو بست و گوش به صدای بارون سپرد
ادامه پارت بعدی:)
۲۱.۳k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.