دبیرستان اکسو فیک
#دبیرستان_اکسو #فیک
____________جیییییییییییییغ
سهون :چته دیوونه منم
دستمو گذاشتم رو سینم
و از ترس نفس نفس میزدم
_بلند نیستی حرف بزنی؟سکته کردم
سهون :فعلا که سالمی...
_هوففف
سهون : به چی نگاه میکردی؟
_به توچه؟
سهون : تو خیلی بی ادبی
_میدونم
سهون : خب ، معذرت میخوام!هرچند تو باید معذرت خواهی میکردی
_نمیپذیرم
سهون :یا...چیو نمیپذیری؟خجالت بکش دختره پررو معذرت خواهی کردم
_خب....باید فکر کنم
سهون :به چی؟
_به اینکه بپذیرم یا نپذیرم
سهون :وای...دیوونم کردی!ببینم تو برام کادو نگرفتی؟
_کادوتو امروز بهت دادم
سهون:امروز؟.....یا نکنه اون کت پاره پوره رو میگی؟
_خوشت نیومد ازش؟
تکیش رو داد به دیوار کنار من و گفت :نه اتفاقا کادوی خوبی بود
_خوبه
به چشمام خیره شده بود ، ولی اصلا نگاش نکردم ....یا تا کی میخوای ادامه بدی؟
نا خوداگاه چشمام به نگاهش گره خورد ، چشماش برق میزد ، یه برق عجیب....یه لبخند کوتاهم رو لبش بود
سرشو ازم دزدید...
سهون :خیلی خب بیا بریم داخل
_نمیام
سهون :چرا؟
_خوشم نمیاد ، هوا خوبه دلممیخواد قدم بزنم
سهون : جدا؟باشه پس باهم قدم میزنیم
دستمو کشید و منو همراه خودش کشوند
همونطور میرفت فقط اصلا نگامم نمیکرد
_یااااااا دستم در اومد
تازه برگشت
سهون :اوم...ببخشید ، خودت بیا
_ولممیکردی تا اینجام خودم میومدم
دستشو برد بالا و با انگشت یه مغازه اونور خیابون بهم نشون داد
سهون :بریم اونجا
بعد دستمو گرفت و باهم از خیابون رد شدیم و رفتیم جلوی اون مغازه وایستادیم ، هیچکی نبود ! فقط یه مغازه دار که داخل اون مغازه بود ! حتی یه ماشین هم رد نمیشد
انقد ترسیده بودم که پاهامم داشت میلرزید ، نمیدونم چطور شد که اصلا متوجه نشدم که چسبیده بودم به بازوی سهون
سهون:میترسی؟
_ها؟
سهون :بازومو کندی
_بلع؟
سهون : میگم بازومو ول کن
_عه...ببخشید حواسم نبود
یهو چراغای خیابون همه خاموش شدن ، وای خدا انگار برق رفته بود
_جییییغ
سهون :چته؟؟؟
_اهم...میترسم
سهون :ایش... ترسو
چشمام هیچیو نمیدید ، همه جا سیاه سیاه بود
یه لحظه احساس کردم دستم خورد به چیزی...
ادامه دارد(شارژ گوشی داره تموم میشه بقیشو بعدا میزارم)
____________جیییییییییییییغ
سهون :چته دیوونه منم
دستمو گذاشتم رو سینم
و از ترس نفس نفس میزدم
_بلند نیستی حرف بزنی؟سکته کردم
سهون :فعلا که سالمی...
_هوففف
سهون : به چی نگاه میکردی؟
_به توچه؟
سهون : تو خیلی بی ادبی
_میدونم
سهون : خب ، معذرت میخوام!هرچند تو باید معذرت خواهی میکردی
_نمیپذیرم
سهون :یا...چیو نمیپذیری؟خجالت بکش دختره پررو معذرت خواهی کردم
_خب....باید فکر کنم
سهون :به چی؟
_به اینکه بپذیرم یا نپذیرم
سهون :وای...دیوونم کردی!ببینم تو برام کادو نگرفتی؟
_کادوتو امروز بهت دادم
سهون:امروز؟.....یا نکنه اون کت پاره پوره رو میگی؟
_خوشت نیومد ازش؟
تکیش رو داد به دیوار کنار من و گفت :نه اتفاقا کادوی خوبی بود
_خوبه
به چشمام خیره شده بود ، ولی اصلا نگاش نکردم ....یا تا کی میخوای ادامه بدی؟
نا خوداگاه چشمام به نگاهش گره خورد ، چشماش برق میزد ، یه برق عجیب....یه لبخند کوتاهم رو لبش بود
سرشو ازم دزدید...
سهون :خیلی خب بیا بریم داخل
_نمیام
سهون :چرا؟
_خوشم نمیاد ، هوا خوبه دلممیخواد قدم بزنم
سهون : جدا؟باشه پس باهم قدم میزنیم
دستمو کشید و منو همراه خودش کشوند
همونطور میرفت فقط اصلا نگامم نمیکرد
_یااااااا دستم در اومد
تازه برگشت
سهون :اوم...ببخشید ، خودت بیا
_ولممیکردی تا اینجام خودم میومدم
دستشو برد بالا و با انگشت یه مغازه اونور خیابون بهم نشون داد
سهون :بریم اونجا
بعد دستمو گرفت و باهم از خیابون رد شدیم و رفتیم جلوی اون مغازه وایستادیم ، هیچکی نبود ! فقط یه مغازه دار که داخل اون مغازه بود ! حتی یه ماشین هم رد نمیشد
انقد ترسیده بودم که پاهامم داشت میلرزید ، نمیدونم چطور شد که اصلا متوجه نشدم که چسبیده بودم به بازوی سهون
سهون:میترسی؟
_ها؟
سهون :بازومو کندی
_بلع؟
سهون : میگم بازومو ول کن
_عه...ببخشید حواسم نبود
یهو چراغای خیابون همه خاموش شدن ، وای خدا انگار برق رفته بود
_جییییغ
سهون :چته؟؟؟
_اهم...میترسم
سهون :ایش... ترسو
چشمام هیچیو نمیدید ، همه جا سیاه سیاه بود
یه لحظه احساس کردم دستم خورد به چیزی...
ادامه دارد(شارژ گوشی داره تموم میشه بقیشو بعدا میزارم)
۶.۵k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.