پارت بیست و یکم
دیا:باش،،زنگ زدم با لئو و امیر هم هماهنگ کردم
نیک: دیا پاشو بریم رستوران،، رفتیم رستوران ماجرا رو برای دیا تعریف کردم و زنگ زدیم پسرا امدن و براشون ماجرا و نقشه رو تعریف کردیم
متی: رسیدیم رستوران که دیدم نیک و دیا منتطر یکین
اری: متی حالا وقتشه ماجرا رو براشون تعریف کنیم
متی: آره،، که یه دفه
نیک: سلام عشقم
روز: سلام عزیزم
متی: بغض انقد که تو گلوم جمع شده بود نه میتونستم قورتش بدم نه غرورم اجازه بدم که گریه کنم اشک تو چشام جمع شده بود بدون اینکه پلک بزنم اشکم ریخت پایین
اری: چی شده،، پشتم رو کردم دیدم نیک و دیا دا ن با روز و رضا حرف میزنن منم اشک تو چشمام جمع شد ولی قورتش دادم
متی:تاریکی متلق
اری:تاریکی متلق
دیا: یه دفه دیدم دوتا آمبولانس متی و اری رومیخواست ببره
نیک: اری متی (باگریه و داد)
دکتر: خانم آروم باش حاشون خوب میشه فقط چن روز باید بیمارستان بستری باشن
نیک: باش
دیا: یه هفته گذشت پسرا امده بودن خونه ماهم آشتی کرده بودیم متی هی میگفت و میخندیدیم
ارمتین: ما رفتیم سرکار خداحافظ
دیانیکا: خداحافظ
دیا: چن ساعت خونه رو مرتب کردیم رفتیم نشستیم فیلم دیدن من رفتم تو اتاق
نیک: چشام رو بستم و تاریکی متلق
دیا: امدم دیدم نیک نیست همه جارو دنبالش گشتم،، نیک نیک(باداد) شاید رفته بیرون
نیک: چشام رو باز کردم دیدم یه مرد جلومه اومد جلو که دیدم روزه
روز: ببین اینجا ارباب منم
نیک: جان! 😶😐
روز: ببین من تورو آوردم اینجا تا برام کار کنی و اربابت منم اینجا حرف حرفه منه باید به حرف من گوش کنی
نیک: باش،، مجبور بودم بهش بگم باش
برید تو خماری
من از رمان چن نفر ایده گرفتم
نیک: دیا پاشو بریم رستوران،، رفتیم رستوران ماجرا رو برای دیا تعریف کردم و زنگ زدیم پسرا امدن و براشون ماجرا و نقشه رو تعریف کردیم
متی: رسیدیم رستوران که دیدم نیک و دیا منتطر یکین
اری: متی حالا وقتشه ماجرا رو براشون تعریف کنیم
متی: آره،، که یه دفه
نیک: سلام عشقم
روز: سلام عزیزم
متی: بغض انقد که تو گلوم جمع شده بود نه میتونستم قورتش بدم نه غرورم اجازه بدم که گریه کنم اشک تو چشام جمع شده بود بدون اینکه پلک بزنم اشکم ریخت پایین
اری: چی شده،، پشتم رو کردم دیدم نیک و دیا دا ن با روز و رضا حرف میزنن منم اشک تو چشمام جمع شد ولی قورتش دادم
متی:تاریکی متلق
اری:تاریکی متلق
دیا: یه دفه دیدم دوتا آمبولانس متی و اری رومیخواست ببره
نیک: اری متی (باگریه و داد)
دکتر: خانم آروم باش حاشون خوب میشه فقط چن روز باید بیمارستان بستری باشن
نیک: باش
دیا: یه هفته گذشت پسرا امده بودن خونه ماهم آشتی کرده بودیم متی هی میگفت و میخندیدیم
ارمتین: ما رفتیم سرکار خداحافظ
دیانیکا: خداحافظ
دیا: چن ساعت خونه رو مرتب کردیم رفتیم نشستیم فیلم دیدن من رفتم تو اتاق
نیک: چشام رو بستم و تاریکی متلق
دیا: امدم دیدم نیک نیست همه جارو دنبالش گشتم،، نیک نیک(باداد) شاید رفته بیرون
نیک: چشام رو باز کردم دیدم یه مرد جلومه اومد جلو که دیدم روزه
روز: ببین اینجا ارباب منم
نیک: جان! 😶😐
روز: ببین من تورو آوردم اینجا تا برام کار کنی و اربابت منم اینجا حرف حرفه منه باید به حرف من گوش کنی
نیک: باش،، مجبور بودم بهش بگم باش
برید تو خماری
من از رمان چن نفر ایده گرفتم
۲۰.۴k
۲۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.