پارت بیست و دو
نیک: باش،، مجبور بودم بهش بگم باش من و دیا باهم بودیم روز همه جا رو بهمون نشون داده همه رو معرفی کرد
روز: این طاها اربابتون البته هم من اربابم هم این
نیک: فرقی نداره دوتاتون یه خری هستید دیگه
روز: اینجا ما اربابیم و من یه حرف رو دوبار تکرار نمیکنم
نیک: باش رو.. یعنی ارباب،،اسم خودشونم گزاشتن ارباب دیا هیچ حرفی نمیزد منم خیلی تعجب کرده بودم چن هفته ای بود اینجا بویم به همچی عادت کرده بودیم
روز:طاه چرا اینجوری نگا نیک میکنی عاشقش شدس
طاه:آره داداش بد جور
روز:منم عاشق دیا شدم داداش زنگ آیفونه بزا ببینم کیه نیک برو درو باز کن
نیک:نوکرت غلام سیاه بهتر بگم نوکرت خودت
روز:چی گفتی
نیک:هیچی اصلا ولش کن
روز:طاه بیا ببین آقا هولمون امده
طاه:کی؟
روز:پارسا
پارس:چه خانم های خوشگل
روز:به خدا سمتشون بیای میکشمت
پارس: اونوقت چرا
روز: چون اونا رل های ما ان
همه بجز طاه و روز:😐😐
پارس:چجوری من این رو باور کنم
طاه:باور کن،،رفتم لبم رو گزاستم رو لب نیک
روز:نیک همکاری کن وگرنه
نیک:مجبور شدم همکاری کنم
متی:داشتیم با ارسلان از تو کوچه رد میشدیم یه دفه نیک رو با یه پسر دیدم
پارس:تو چی روز
روز: من از اینکارا بلد نیستم ولی،،منم رفتم لبم رو گذاشتم رو لب دیا
طاه:دیا همکاری کن وگرنه
دیا:مجبور شدم همکاری کنم
اری:منم یه دفه دیا رو با روز دیدم
ارمتین:رفتیم جداشوکردیم
نیک:یه دفه دیدم یکی خوابوند تو گوشم صورتم کبود شده بود
متی:نیک تو رفتی با یکی دیگه رل زدی ولی من هنوز دوست دارم
نیک: اشک تو چشماش جمع شده بود
دیا: اشک تو چشمای اری جمع شده بود منم لبم رو گذاشتم رو لبش(بالاخره) اری به خدا اون بیشعور اون کارا رو با ما کرد شما باور نکنید از ما کار کشید مقصرروزه نه من و نیک ترو خدا کاری با ما ندلشته باشید (باگریه)
نیک:منم گریه افتادم،، راس میگه
روز: دیا من
دیا: آره اری به خدا خودش بود
روز: باش یک بلای سرتون بیارم
اری: تا اینو گفت دیا رو بغل کردم
متی: نیک ببخشید زود قضاوت کردم
روز: چاقو رو درآوردم و زدم به
دیا: یه دفه دیدم متی افتاد رو زمین و دستش به پهلوشه بعد روز و بقیه فرار کردن...
برید تو خماری
روز: این طاها اربابتون البته هم من اربابم هم این
نیک: فرقی نداره دوتاتون یه خری هستید دیگه
روز: اینجا ما اربابیم و من یه حرف رو دوبار تکرار نمیکنم
نیک: باش رو.. یعنی ارباب،،اسم خودشونم گزاشتن ارباب دیا هیچ حرفی نمیزد منم خیلی تعجب کرده بودم چن هفته ای بود اینجا بویم به همچی عادت کرده بودیم
روز:طاه چرا اینجوری نگا نیک میکنی عاشقش شدس
طاه:آره داداش بد جور
روز:منم عاشق دیا شدم داداش زنگ آیفونه بزا ببینم کیه نیک برو درو باز کن
نیک:نوکرت غلام سیاه بهتر بگم نوکرت خودت
روز:چی گفتی
نیک:هیچی اصلا ولش کن
روز:طاه بیا ببین آقا هولمون امده
طاه:کی؟
روز:پارسا
پارس:چه خانم های خوشگل
روز:به خدا سمتشون بیای میکشمت
پارس: اونوقت چرا
روز: چون اونا رل های ما ان
همه بجز طاه و روز:😐😐
پارس:چجوری من این رو باور کنم
طاه:باور کن،،رفتم لبم رو گزاستم رو لب نیک
روز:نیک همکاری کن وگرنه
نیک:مجبور شدم همکاری کنم
متی:داشتیم با ارسلان از تو کوچه رد میشدیم یه دفه نیک رو با یه پسر دیدم
پارس:تو چی روز
روز: من از اینکارا بلد نیستم ولی،،منم رفتم لبم رو گذاشتم رو لب دیا
طاه:دیا همکاری کن وگرنه
دیا:مجبور شدم همکاری کنم
اری:منم یه دفه دیا رو با روز دیدم
ارمتین:رفتیم جداشوکردیم
نیک:یه دفه دیدم یکی خوابوند تو گوشم صورتم کبود شده بود
متی:نیک تو رفتی با یکی دیگه رل زدی ولی من هنوز دوست دارم
نیک: اشک تو چشماش جمع شده بود
دیا: اشک تو چشمای اری جمع شده بود منم لبم رو گذاشتم رو لبش(بالاخره) اری به خدا اون بیشعور اون کارا رو با ما کرد شما باور نکنید از ما کار کشید مقصرروزه نه من و نیک ترو خدا کاری با ما ندلشته باشید (باگریه)
نیک:منم گریه افتادم،، راس میگه
روز: دیا من
دیا: آره اری به خدا خودش بود
روز: باش یک بلای سرتون بیارم
اری: تا اینو گفت دیا رو بغل کردم
متی: نیک ببخشید زود قضاوت کردم
روز: چاقو رو درآوردم و زدم به
دیا: یه دفه دیدم متی افتاد رو زمین و دستش به پهلوشه بعد روز و بقیه فرار کردن...
برید تو خماری
۳۵.۴k
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.