کیسه ایی کرمی رنگ نازکی رو روی سرش کشیدند .
کیسه ایی کرمی رنگ نازکی رو روی سرش کشیدند .
با ضربه های محکمی به سمت اردوگاه هدایتش میکردند .
&تکون بخور ... بجنب !
و بعد محکم به کمر او ضربه زد .
نالید : اگه نزنید سریع تر راه میرم ...
ضربه ایی به شقیقش زدند که صدایش قط شد .
سرش گیج میرفت و سست به قدم هایش ادامه میداد ...
&ارباب دنبال یه نمونه خوب بود اینو ببینه خیلی خوشحال میشه ...!
=خیلی دلم میخواد اثر اون زهر رو روی بدن ادما ببینم...
ترس بر اندامش افتاد ، کشته شدن ... توسط یک زهر ...!
ناگه طناب دستانش را کشیدند .
& وایسا...
و برای تفریح ضربه ی محکمی بر شکم او خوابید .
دنیا به دیدگانش سیاه شد ، خم شد و نالید .
هردو مرد خندیدند .
با تفنگ به کمرش زد و گفت : راه بیوفت احمق !
به اردوگاه رسیدند.
داخل بردنش . میتوانست صدای همه همه ها را بشنود...
تک خنده ایی کرد : هرگز فکر نمیکردم اینطوری بمیرم .
&اخییی .
روی صندلی بسته شد ... صدای قدم های سنگینی شنیده شد .
& خدمت شما فرمانده !
فرمانده هومی کشید و ضربه ایی به گردنش زد : عالیه ...
اخم کرد صدا چقدر اشنا بود...
_نگهش دارید .
صدای ضربه هایی که به سرنگ میزد را شنید و گفت : تا حالا دوستت و از دست دادی ؟ کسی که توی اخرالزمان گمش کردی ؟
_ آره... اخرین حرفاته؟
~اسمش چی بود ؟
سرنگ در گردنش فرو رفت : پارک جیمین...
به بلندی و شوکه زده گفت : جونگ کوکااا...
با این حرف کیسه از سرش کشیده شد : ج جیمین ..
~ حالت چطوره کوچولوی هیونگ... چقدر بزرگ شدی ...
لبخندی زد و گفت : هیچ وقت فکر نمیکردم به دست تو بمیرم فسقلی ...
و ناگهان خون از دهانش بیرون ریخت .
جونگ کوک عربده زد : پادزهر پادزهر رو بیارید !...
جیمین خندید : تموم شد جونگ کوک... ت تو زنده میمونی ... حالا میدونی که این زهر عمل میکنه...
اشک از چشمانش فرو ریخت و با آخرین نفس گفت : دیدار غیر منتظره ایی بود کوکی ...
و بعد بدنش شل شد ...
جانگ کوک روی زانو هایش افتاد : جیمین هیونگ ...
و با مرگی به دست دوستی ارزشمند تر از جانش ... یک دیدار غیر منتظره در تاریخ نقش بست...
#فیکیشن
#فیک
با ضربه های محکمی به سمت اردوگاه هدایتش میکردند .
&تکون بخور ... بجنب !
و بعد محکم به کمر او ضربه زد .
نالید : اگه نزنید سریع تر راه میرم ...
ضربه ایی به شقیقش زدند که صدایش قط شد .
سرش گیج میرفت و سست به قدم هایش ادامه میداد ...
&ارباب دنبال یه نمونه خوب بود اینو ببینه خیلی خوشحال میشه ...!
=خیلی دلم میخواد اثر اون زهر رو روی بدن ادما ببینم...
ترس بر اندامش افتاد ، کشته شدن ... توسط یک زهر ...!
ناگه طناب دستانش را کشیدند .
& وایسا...
و برای تفریح ضربه ی محکمی بر شکم او خوابید .
دنیا به دیدگانش سیاه شد ، خم شد و نالید .
هردو مرد خندیدند .
با تفنگ به کمرش زد و گفت : راه بیوفت احمق !
به اردوگاه رسیدند.
داخل بردنش . میتوانست صدای همه همه ها را بشنود...
تک خنده ایی کرد : هرگز فکر نمیکردم اینطوری بمیرم .
&اخییی .
روی صندلی بسته شد ... صدای قدم های سنگینی شنیده شد .
& خدمت شما فرمانده !
فرمانده هومی کشید و ضربه ایی به گردنش زد : عالیه ...
اخم کرد صدا چقدر اشنا بود...
_نگهش دارید .
صدای ضربه هایی که به سرنگ میزد را شنید و گفت : تا حالا دوستت و از دست دادی ؟ کسی که توی اخرالزمان گمش کردی ؟
_ آره... اخرین حرفاته؟
~اسمش چی بود ؟
سرنگ در گردنش فرو رفت : پارک جیمین...
به بلندی و شوکه زده گفت : جونگ کوکااا...
با این حرف کیسه از سرش کشیده شد : ج جیمین ..
~ حالت چطوره کوچولوی هیونگ... چقدر بزرگ شدی ...
لبخندی زد و گفت : هیچ وقت فکر نمیکردم به دست تو بمیرم فسقلی ...
و ناگهان خون از دهانش بیرون ریخت .
جونگ کوک عربده زد : پادزهر پادزهر رو بیارید !...
جیمین خندید : تموم شد جونگ کوک... ت تو زنده میمونی ... حالا میدونی که این زهر عمل میکنه...
اشک از چشمانش فرو ریخت و با آخرین نفس گفت : دیدار غیر منتظره ایی بود کوکی ...
و بعد بدنش شل شد ...
جانگ کوک روی زانو هایش افتاد : جیمین هیونگ ...
و با مرگی به دست دوستی ارزشمند تر از جانش ... یک دیدار غیر منتظره در تاریخ نقش بست...
#فیکیشن
#فیک
۱.۶k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.