My lovely mafia🍷🧸🐾 p¹⁵
هایون « بزار برادرمم باهام بیاد...
یونگی « چی؟!
هایون « برادرم...جانگ هوسوک!!!! همین مردی که اینجا ایستاده....اون برادرمههههه!
یونگی « نه بابا...نمیدونستیم مرسی گفتی ←_←
هایون « چ..چی؟!
راوی « هایون فاصلش رو با هوسوک کم کرد و روبروش ایستاد...
هایون « هو..هوسوک خودتی دیگه مگه نه؟🥺منو یادت میاد دیگه؟! منم هایون...خواهرت...هو...
راوی « حرفش با سیلی هوسوک به صورتش ناتموم موند...
هوسوک « احمقققق..به چه جرعتی نزدیک من میشی و میگی خواهرمییی؟! تو کل عمرم هیچ خواهری نداشتم خب؟
هایون « مگه تو پدرت رو وقتی ۶ سالت بود از دست ندادییی؟! مگه وقتی خواهرت بدنیا اومد مادرت فوت نشد؟! مگه با پدر بزرگ زندگی نمیکردی!! تو برادرمی...سعی نکن انکارش کنی فقط...فقط بگو چرااااا...چرا عمدا میگی منو یادت نیستتتت؟؟
هوسوک « خوبم یادمه...یادمه که تو یه بلای آسمانی بودی برای زندگیم...یادمه وقتی بدنیا اومدی بهترین فرد زندگیمو گرفتی...یادمه که هر روز دعا میکردم به جای مادر تو میمردی...
همه اینا یادمه...شاید واقعنی خواهر برادر باشیم اما من...هیچوقت وجود تو رو نپذیرفتم...و اگه حتی یونگی بخواد تورو بکشه...من هیچ مشکلی باش ندارم....تو..منفورترین...فرد...توی زندگیمیــ...
هایون « با تک تک حرفایی که میزد حس میکردم خنجری رو هی میکنن تو قلبمو دوباره فرو میکنن توش...هیچی برای گفتن نداشتم...فقط بغضم بود که تبدیل به اشک شد...
راوی « هوسوک بعد از زدن این حرفا با پسرا به طبقه پایین رفت...همون موقع پاهای هایون سست شد و به زمین خورد...درد قلبش بیشتر از زخم پهلوش بود...یونجی با سرعت به سمتش رفت...
یونجی « هایون...هایون خوبی؟؟؟
هایون « اونیییی....هقققق دیدی چیا بم گقتتت؟!
یونجی « قربونت برم من...داداشا همینجورن...درکت میکنم...هیق
جیسو « خاله...اونی...گریه نکنین🥺...اما خاله داداش من که خوبه 눈_눈
یونجی « همه غیر داداش تو 눈_눈
...
جیمین « هیونگ های گرامی فکر نمیکنین زیاده روی کردین؟ اون از، یونگی هیونگ که آثار تاریخی گوشه لب یونجی گذاشت...هوسوکی هیونگ...توهم فکر کنم با حرفایی که به اون بیچاره زدی افسردی حاد براش سهله:/
یونگی « چی؟!
هایون « برادرم...جانگ هوسوک!!!! همین مردی که اینجا ایستاده....اون برادرمههههه!
یونگی « نه بابا...نمیدونستیم مرسی گفتی ←_←
هایون « چ..چی؟!
راوی « هایون فاصلش رو با هوسوک کم کرد و روبروش ایستاد...
هایون « هو..هوسوک خودتی دیگه مگه نه؟🥺منو یادت میاد دیگه؟! منم هایون...خواهرت...هو...
راوی « حرفش با سیلی هوسوک به صورتش ناتموم موند...
هوسوک « احمقققق..به چه جرعتی نزدیک من میشی و میگی خواهرمییی؟! تو کل عمرم هیچ خواهری نداشتم خب؟
هایون « مگه تو پدرت رو وقتی ۶ سالت بود از دست ندادییی؟! مگه وقتی خواهرت بدنیا اومد مادرت فوت نشد؟! مگه با پدر بزرگ زندگی نمیکردی!! تو برادرمی...سعی نکن انکارش کنی فقط...فقط بگو چرااااا...چرا عمدا میگی منو یادت نیستتتت؟؟
هوسوک « خوبم یادمه...یادمه که تو یه بلای آسمانی بودی برای زندگیم...یادمه وقتی بدنیا اومدی بهترین فرد زندگیمو گرفتی...یادمه که هر روز دعا میکردم به جای مادر تو میمردی...
همه اینا یادمه...شاید واقعنی خواهر برادر باشیم اما من...هیچوقت وجود تو رو نپذیرفتم...و اگه حتی یونگی بخواد تورو بکشه...من هیچ مشکلی باش ندارم....تو..منفورترین...فرد...توی زندگیمیــ...
هایون « با تک تک حرفایی که میزد حس میکردم خنجری رو هی میکنن تو قلبمو دوباره فرو میکنن توش...هیچی برای گفتن نداشتم...فقط بغضم بود که تبدیل به اشک شد...
راوی « هوسوک بعد از زدن این حرفا با پسرا به طبقه پایین رفت...همون موقع پاهای هایون سست شد و به زمین خورد...درد قلبش بیشتر از زخم پهلوش بود...یونجی با سرعت به سمتش رفت...
یونجی « هایون...هایون خوبی؟؟؟
هایون « اونیییی....هقققق دیدی چیا بم گقتتت؟!
یونجی « قربونت برم من...داداشا همینجورن...درکت میکنم...هیق
جیسو « خاله...اونی...گریه نکنین🥺...اما خاله داداش من که خوبه 눈_눈
یونجی « همه غیر داداش تو 눈_눈
...
جیمین « هیونگ های گرامی فکر نمیکنین زیاده روی کردین؟ اون از، یونگی هیونگ که آثار تاریخی گوشه لب یونجی گذاشت...هوسوکی هیونگ...توهم فکر کنم با حرفایی که به اون بیچاره زدی افسردی حاد براش سهله:/
۵۸.۶k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.