به راستی من از زندگی چه می خواهم نمی دانم این روزها سرد

به راستی من از زندگی چه می خواهم؟ نمی دانم. این روزها سردرگمی راهش را به سمت من پیدا کرده و خیال ندارد شرش را حالا حالا از سر زندگی ام کم کند. تردید، خوراکِ ثانیه به ثانیه ی زندگی ام شده و روی تصور من از این دنیا کار می کند. تصوری که روز به روز تیره تر می شود و نقطه ی کوچک امیدم را در دل، کمرنگ تر می کند. دلم می خواست دنیا و آدمهایش به گونه ای بودند که من در خیال متصور بودم، اما دریغ. مصیبت درست آن جایی آغاز می شود که این میزان بی انصافی در تفاوت، آهسته آهسته خودش را نشان می دهد، بعد یک روز چشم رو به جهان باز می کنی و تمام تصوراتت نسبت به یک آدم چنان دیواری آجری فروریخته و متلاشی می شود، آنگاه تو میمانی و دنیا دنیا خیال خام ِِ بی پناه که حال، صاحبشان آن ها را ترک گفته.

های آدمها! کاش دست نخورده باقی می ماندید!
دیدگاه ها (۱)

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا؟گذری کنکه زِ غم، راهِ گذر ن...

شعرهایم را بارها خوانده ام.سالهاست به زبان کلماتبا تو زندگی ...

‏آدم از یه سوراخ باید شونصد بار گزیده شه....آخه آدم امید دار...

سر و صدای تنقلات و چیپس و زر زر بچه رو که نشد از سینما و تئا...

پارت 3

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط