[center:398bc4e735]وقتی که همه آنها به بالای ساحل پرشیب ر
[center:398bc4e735]وقتی که همه آنها به بالای ساحل پرشیب رسیدند ، پیتر نفس زنان گفت : منظورتان چیست آقای سگ آبی ؟
آقای سگ آبی جواب داد : نگفتم که او زمستان را همیشگی کرده و کریسمس نمی آید ؟ نگفتم ؟ خوب ،
حالا فقط بیایید و ببینید !
و همه رفتند بالا و دیدند . یک سورتمه بود و گوزنهایی که روی یراقشان زنگهایی داشتند . اما خیلی خیلی از
گوزنهای جادوگر بزرگتر بودند و سفید هم نبودند ، قهوه ای بودند . روی سورتمه کسی نشسته بود که هرکه تا
چشمش به او می افتاد می شناختش . او مرد درشت هیکلی بود با لباس سرخ درخشان ، درخشان مثل آلو و
کلاهی از خز و ریش سفید انبوهی که مانند آبشاری کف آلود بر سینه اش ریخته بود . همه او را می شناختند ،
گرچه چنین آدمهایی را فقط در نارنیا می توانید ببینید ، گاه عکس آنها را در دنیای خودمان ؛ دنیای این سوی
درِ کمد ، دیده اید و گاه درباره آنها چیزهایی شنیده اید .
اما وقتی که در نارنیا آنها را می بینید ، وضع کمی فرق می کند . بعضی عکس های بابانوئل در دنیای ما او را
فقط مضحک و شوخ و شنگ نشان می دهد ، ولی اکنون که بچه ها ایستاده بودند و او را تماشا می کردند ، او
واقعاً آن طور نبود . او آن قدر بزرگ ، آن قدر شاد ، و آن قدر واقعی بود که همه شان در حالی که هم احساس
شادی بسیار می کردند و هم حالت جدی خودشان را حفظ کرده بودند کاملاً ساکت باقی ماندند . او گفت :
سرانجام آمده ام . جادوگر مدتها مرا از نارنیا دور نگاه داشت ، اما سرانجام آمده ام . اصلان در راه است . طلسم
جادوگر دارد سست می شود .
و لوسی آن لرزش عمیق و شادی را در اعماق وجود خود حس کرد که شما فقط اگر ساکت و جدی باشید می
توانید آن را حس کنید . بابانوئل گفت : و حالا ، هدیه های شما . یک چرخ خیاطی بهتر و نو برای تو ، خانم
سگ آبی . وقتی که به خانه ات رسیدم ، آن را در آنجا می گذارم .
خانم سگ آبی با کرنشی گفت : با اجازه شما قربان ، درِ خانه من قفل است .
بابانوئل گفت : قفلها و کلیدها برای من چیزی به حساب نمی آیند . و برای تو آقای سگ آبی ، وقتی به خانه
بروی ، خواهی دید که آب بند نیمه تمام تو تمام شده و همه جاهایی که آب از آن نشت می کند تعمیر و یک
دریچه برای آن ساخته شده است .
آقای سگ آبی آن قدر خوشحال شد که دهانش را بیش از اندازه باز کرد بعد فهمید که حتی یک کلمه نمی
تواند به زبان بیاورد .
بابانوئل گفت ک پیتر ، پسر آدم .
پیتر گفت : بله قربان .
: اینها هدیه های تو هستند ، و ابزارند نه اسباب بازی . زمان استفاده از آنها شاید خیلی نزدیک باشد . مواظب
آنها باش .
سپس به پیتر یک سپر و یک شمشیر داد . سپر به رنگ نقره بود و روی آن شیر سرخی ، به درخشندگی توت
فرنگی رسیده در لحظه چیده شدن ، روی دو پایش ایستاده بود . دسته شمشیر طلایی بود و غلاف و کمربند
داشت و اندازه و وزن آن طوری بود که گویی درست برای پیتر ساخته شده بود . پیتر وقتی که هدیه ها را می
گرفت خاموش و جدی بود ؛ چون احساس می کرد هدیه ای است بسیار جدی .
بابانوئل گفت : سوزان ، دختر حوا ، اینها مال توست .
و یک کمان و یک ترکش پر از تیر و یک شیپور کوچک به دست او داد و گفت : چون نمی خواهم که تو در
نبرد شرکت کنی ، تیر و کمان را فقط وقتی به کار ببر که خیلی لازم باشد . تیر این کمان خطا نمی رود .
هنگامی که این شیپور را بنوازی هرجا که باشی فکر می کنم به طریقی برایت کمک خواهد رسید .
آخر از همه گفت : لوسی ، دختر حوا .
و لوسی جلو رفت . و او به لوسی یک دشنه سبک و یک بطری کوچک و شیشه مانند داد (که بعداً دیگران
گفتند جنس آن الماس است) و گفت : در این بطری دارویی هست که از شیره یکی از گلهای آتشی که در
کوههای خورشید می روید ساخته شده است . اگر تو یا هر یک از دوستانت آسیب دیدند ، چند قطره از آن
حالتان را خوب خواهد کرد . و دشنه برای این است که وقتی خیلی لازم بود از خودت دفاع کنی ؛ چون قرار
نیست که تو هم در نبرد شرکت کنی .
لوسی گفت : چرا ، قربان ، من فکر می کنم ... نمی دانم ... ولی فکر می کنم ، به اندازه کافی شجاع هستم .
او گفت : موضوع این نیست . وقتی زنها بجنگند ، نبردها زشت جلوه می کنند . و حالا ...
در این لحظه ناگهان جدی بودنش کمتر شد .
: چیزی برای همین لحظه همه شما .
آن گاه سینی بزرگی که توی آن پنج استکان و نعلبکی ، یک کاسه قند ، یک کوزه خامه و یک قوری چای
بزرگ که از داغی فیس فیس و پیپ پیپ می کرد بیرون آورد ؛ با اینکه هیچ کس به درستی ندید ، ولی به
گمانم همه اینها را از کیسه بزرگی که در پشتش داشت بیرون آورد .
بعد با صدای بلند گفت : کریسمس مبارک ! زنده باد فرمانروای راستین !
و شلاقش را تکان داد و او و گوزنها و سورتمه پیش از آنکه کسی متوجه حرکتشان بشود ، از نظر ناپدید شدند
.
پیتر تازه شمشیرش را از غلاف بیرون کشیده بود و داشت آن را به آقای سگ آبی نشان می داد
آقای سگ آبی جواب داد : نگفتم که او زمستان را همیشگی کرده و کریسمس نمی آید ؟ نگفتم ؟ خوب ،
حالا فقط بیایید و ببینید !
و همه رفتند بالا و دیدند . یک سورتمه بود و گوزنهایی که روی یراقشان زنگهایی داشتند . اما خیلی خیلی از
گوزنهای جادوگر بزرگتر بودند و سفید هم نبودند ، قهوه ای بودند . روی سورتمه کسی نشسته بود که هرکه تا
چشمش به او می افتاد می شناختش . او مرد درشت هیکلی بود با لباس سرخ درخشان ، درخشان مثل آلو و
کلاهی از خز و ریش سفید انبوهی که مانند آبشاری کف آلود بر سینه اش ریخته بود . همه او را می شناختند ،
گرچه چنین آدمهایی را فقط در نارنیا می توانید ببینید ، گاه عکس آنها را در دنیای خودمان ؛ دنیای این سوی
درِ کمد ، دیده اید و گاه درباره آنها چیزهایی شنیده اید .
اما وقتی که در نارنیا آنها را می بینید ، وضع کمی فرق می کند . بعضی عکس های بابانوئل در دنیای ما او را
فقط مضحک و شوخ و شنگ نشان می دهد ، ولی اکنون که بچه ها ایستاده بودند و او را تماشا می کردند ، او
واقعاً آن طور نبود . او آن قدر بزرگ ، آن قدر شاد ، و آن قدر واقعی بود که همه شان در حالی که هم احساس
شادی بسیار می کردند و هم حالت جدی خودشان را حفظ کرده بودند کاملاً ساکت باقی ماندند . او گفت :
سرانجام آمده ام . جادوگر مدتها مرا از نارنیا دور نگاه داشت ، اما سرانجام آمده ام . اصلان در راه است . طلسم
جادوگر دارد سست می شود .
و لوسی آن لرزش عمیق و شادی را در اعماق وجود خود حس کرد که شما فقط اگر ساکت و جدی باشید می
توانید آن را حس کنید . بابانوئل گفت : و حالا ، هدیه های شما . یک چرخ خیاطی بهتر و نو برای تو ، خانم
سگ آبی . وقتی که به خانه ات رسیدم ، آن را در آنجا می گذارم .
خانم سگ آبی با کرنشی گفت : با اجازه شما قربان ، درِ خانه من قفل است .
بابانوئل گفت : قفلها و کلیدها برای من چیزی به حساب نمی آیند . و برای تو آقای سگ آبی ، وقتی به خانه
بروی ، خواهی دید که آب بند نیمه تمام تو تمام شده و همه جاهایی که آب از آن نشت می کند تعمیر و یک
دریچه برای آن ساخته شده است .
آقای سگ آبی آن قدر خوشحال شد که دهانش را بیش از اندازه باز کرد بعد فهمید که حتی یک کلمه نمی
تواند به زبان بیاورد .
بابانوئل گفت ک پیتر ، پسر آدم .
پیتر گفت : بله قربان .
: اینها هدیه های تو هستند ، و ابزارند نه اسباب بازی . زمان استفاده از آنها شاید خیلی نزدیک باشد . مواظب
آنها باش .
سپس به پیتر یک سپر و یک شمشیر داد . سپر به رنگ نقره بود و روی آن شیر سرخی ، به درخشندگی توت
فرنگی رسیده در لحظه چیده شدن ، روی دو پایش ایستاده بود . دسته شمشیر طلایی بود و غلاف و کمربند
داشت و اندازه و وزن آن طوری بود که گویی درست برای پیتر ساخته شده بود . پیتر وقتی که هدیه ها را می
گرفت خاموش و جدی بود ؛ چون احساس می کرد هدیه ای است بسیار جدی .
بابانوئل گفت : سوزان ، دختر حوا ، اینها مال توست .
و یک کمان و یک ترکش پر از تیر و یک شیپور کوچک به دست او داد و گفت : چون نمی خواهم که تو در
نبرد شرکت کنی ، تیر و کمان را فقط وقتی به کار ببر که خیلی لازم باشد . تیر این کمان خطا نمی رود .
هنگامی که این شیپور را بنوازی هرجا که باشی فکر می کنم به طریقی برایت کمک خواهد رسید .
آخر از همه گفت : لوسی ، دختر حوا .
و لوسی جلو رفت . و او به لوسی یک دشنه سبک و یک بطری کوچک و شیشه مانند داد (که بعداً دیگران
گفتند جنس آن الماس است) و گفت : در این بطری دارویی هست که از شیره یکی از گلهای آتشی که در
کوههای خورشید می روید ساخته شده است . اگر تو یا هر یک از دوستانت آسیب دیدند ، چند قطره از آن
حالتان را خوب خواهد کرد . و دشنه برای این است که وقتی خیلی لازم بود از خودت دفاع کنی ؛ چون قرار
نیست که تو هم در نبرد شرکت کنی .
لوسی گفت : چرا ، قربان ، من فکر می کنم ... نمی دانم ... ولی فکر می کنم ، به اندازه کافی شجاع هستم .
او گفت : موضوع این نیست . وقتی زنها بجنگند ، نبردها زشت جلوه می کنند . و حالا ...
در این لحظه ناگهان جدی بودنش کمتر شد .
: چیزی برای همین لحظه همه شما .
آن گاه سینی بزرگی که توی آن پنج استکان و نعلبکی ، یک کاسه قند ، یک کوزه خامه و یک قوری چای
بزرگ که از داغی فیس فیس و پیپ پیپ می کرد بیرون آورد ؛ با اینکه هیچ کس به درستی ندید ، ولی به
گمانم همه اینها را از کیسه بزرگی که در پشتش داشت بیرون آورد .
بعد با صدای بلند گفت : کریسمس مبارک ! زنده باد فرمانروای راستین !
و شلاقش را تکان داد و او و گوزنها و سورتمه پیش از آنکه کسی متوجه حرکتشان بشود ، از نظر ناپدید شدند
.
پیتر تازه شمشیرش را از غلاف بیرون کشیده بود و داشت آن را به آقای سگ آبی نشان می داد
۷.۶k
۲۷ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.