پارت

پارت ۱ –
فیک قانون سایه ها


باران می‌بارید؛ ریز، سرد و بی‌رحم. خیابان تقریباً خالی بود، چراغ‌ها مبهم و کش‌آمده.
ا.ت تند قدم برمی‌داشت، هودی‌اش خیس شده بود و دسته‌کلیدش میان انگشتانش می‌لرزید.

اما چیزی پشت سرش بود.
نه صدا… نه قدم… فقط حضور.
حسی که موهای پشت گردنش را سیخ کرد.

لحظه‌ای ایستاد. جرأت نکرد برگردد.

تا اینکه—
صدای آرام، عمیق، و سردی پشت سرش پیچید:

«دویدن کمکت نمی‌کنه.»

قلبش در سینه فروریخت. برگشت.
مردی زیر نور زرد چراغ خیابان ایستاده بود؛ بلند، تماماً مشکی‌پوش، با چشمانی که مثل سایه‌های خیس برق می‌زد.

او یک قدم جلو آمد. نه با عجله، نه تهدید…
فقط آن‌قدر آرام که خطرناک‌تر شود.

«تو… کی هستی؟»
صدای ا.ت شکست، اما عقب نرفت.

مرد برای لحظه‌ای نگاهش را روی چشم‌های او قفل کرد؛ سنگین، نافذ، دقیق.
«کسی که اگر الان همراهش نیای… دیر می‌رسه.»

— «به چی؟»
— «به نجاتت.»

رعدی در آسمان پیچید.
ا.ت نفسش را برید. و درست در همان لحظه، از پشت سرش صدای قدم‌های دیگری آمد—این بار سریع، این بار واقعی.

جیهوپ —اسمش هنوز گفته نشده بود اما تمام وجودش فریاد می‌زد «جیهوپ »—ناگهان به او نزدیک شد، دستش را دور بازوی ا.ت حلقه کرد و او را به سمت خودش کشید.

گرمای عجیب لمسش با سرمای باران تضاد داشت.
ا.ت برای یک لحظه ساکت ماند.
نه از ترس… از نزدیکی غیرمنتظره.

«الان وقت سؤال پرسیدن نیست.»
نجوا کرد.
نفسش کنار گوش ا.ت گرم بود، خطرناک… و عجیب امن.

سپس او را به سمت فرعی تاریک کشید.
لیانا مقاومت کرد، اما نگاه تیز و جدی مرد کاری کرد که قلبش برای یک لحظه از ضرب افتاد.

«تو… منو تعقیب کردی؟»
مرد نیم‌ثانیه مکث کرد.

«سال‌هاست.»

قبل از اینکه ا.ت بتواند چیزی بگوید، صدای شلیک از انتهای خیابان بلند شد.

سایه او را محکم‌تر به سینه‌اش چسباند—
اولین بغل، ناگهانی و ناخودآگاه—
و زیر گوشش زمزمه کرد:

«از حالا… تو با منی.»

و تاریکی آنها را بلعید.

#فیک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیهوپ
دیدگاه ها (۱۹)

فیک از جیهوپ

مامانییی:@kim_windy 💖🫶🏻

---پارت ۷: لحظه‌ی نزدیک شدن خطرناکیک شب بارانی، خیابان‌های ش...

چندپارتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط