P

P5
صبح روز بعد،آرون اماده شد و برای تمرین به پشت صحنه تئاتر رفت.
در طول تمرین،به تنها چیزی که میتونست فکر کنه اکیرا بود. هر یک ساعت گوشی اش رو چک میکرد که ایا اکیرا بهش پیام داده یا نه...
بعد از تمرین،آرون روی صندلی اش نشست و گوشی اش رو چک کرد، هیچ پیام جدیدی وجود نداشت.
"لعنتی.."
آرون با بی قراری، پای راستش رو روی زمین میکوبید و فکر میکرد.
"لعنتی من دارم چیکار میکنم!؟.. اون فقط دوستمه.. نه بیشتر.. پس چرا دارم برای توجهش زور میزنم..."
ــــــــــ
اکیرا بعد از خوردن صبحانه، به خانه نامرتبش نگاه کرد.
از وقتی که تئاتر رو کنار گذاشت، خونه اش رو تمیز نکرد.. چون انگیزه ای نداشت...
آهی کشید.
'فکر کنم مجبورم به خونه صفا بدم.. "
او با بی میلی بلند شد و شروع به تمیز کردن اتاق پذیرایی، اتاق های خواب و آشپزخانه کرد.
شیشه ها رو دستمال کشید و وسایل اضافی اش رو بیرون انداخت.
اکیرا به سمت اتاقش رفت و روی تخت نشست.
دور تا دور تخت،پیراهن و لباس های دوست دخترش، امی بود.
اکیرا پیراهن آبی رنگ مورد علاقه امی رو بغل کرد و بو کشید.
امی همیشه این پیراهن رو در روز های خاص میپوشید...
'هنوز هم بوی تو رو میده...'
این لباس تنها چیزی بود که از امی باقی مونده بود..
اکیرا روی تخت دراز کشید،پیراهن رو به سینه اش فشار داد و چشمانش رو بست.
این تنها راهی بود که میتونست تظاهر کنه او هنوز هم پیشش هست...
بعد از چند دقیقه، پلک های اکیرا سنگین شد و در خوابی بدون رویا فرو رفت..
~~~~~~~~~~~~~~~~
الان طبیعتا باید مدرسه میبودم....
~~~~~~~~~~~~~~~~
#دازای#چویا#دازای_اوسامو#چویا_ناکاهارا#سگ_های_ولگردبانگو#انیمه#ارت#نقاشی#فیکشن#فیک#اوسی#ارت#شید#گاچا#چاگانوکس#گاچانبول#گاچاارت#گاچالایف#گاچالایف2#تانوس#نامگیو#بی ال#حوصلم_رید#بیکاری#تمام/:
دیدگاه ها (۱)

با کم بود محتوا مواجه شدم😂😭~~~~~~~~~~~~~~~#دازای#چویا#دازای_...

بیو خودم~~~ریل نیم:نمیتونم بگم ولی"مانی"میتونین صدام کنینسن:...

~حقیقت پنهان~

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط