ادامه پارت
ادامه پارت 101
و لحظه ای توی سکوت سنگینی فرو رفت ...و صدای لرزوم و بغض آلود ویوا سکوت
رو شکست : جرعت نکن وفاداری و عشق منو زیر سوال ببری .. چی فکر کردی با..خودت که من با اون....
لحظه ای اصلا متوجه نشد توی اوج خشم بغض چه کلماتی رو به زبون میارد اما با پرت شدن روی تخت و احساس سوزش درد بدی روی گونه اش تازه به خودش اومد ....جونگکوک که عصبانیت با پشت دستش نچندان محکم روی گونه دختر زد و حالا کمی روی صورتش خم شد و چونه اش رو گرفت و سرش رو بلند کرد و انگشتش رو محکم روی گوشه لب ویوا که از شدت ضربه پاره شده بود کشید و جدی با خشم توی چشماش خیره شد : زدمت که یاد بگیری دیگه هیچ وقت نباید حتا اسمتو کنار اسم اون عوضی بیاری
و بعد با شدت چونه اش رو رها کرد و لحظه بعد در اتاق با صدای بدی بهم کوبیده شد ...صدای بسته شدن در باعث شکستن بغض و جاری شدن اشک های بیوقفه اش بود .. لباش روی هم فشرد تا صدای ضجه های خفه اش از اتاق خارج نشه.. دوباره اشک دوباره درد چرا زندگی با کسی که تمام آرزویش دوست داشتن شدن از طرف عشقه بود این جوری تا میکرد
که خوشی و لبخندش چند روز هم دوام دار نمیشد ...
زانوهاش رو بغل کرد و گوشه تخت کز کرد بود و بی صدا اشک میریخت
بارها به خودش لعنت فرستاد بخاطر بغضش که نمیتونست مهارش کنه بخاطر اشک هایی که هیچ کنترلی روش نداشت
و لحظه ای توی سکوت سنگینی فرو رفت ...و صدای لرزوم و بغض آلود ویوا سکوت
رو شکست : جرعت نکن وفاداری و عشق منو زیر سوال ببری .. چی فکر کردی با..خودت که من با اون....
لحظه ای اصلا متوجه نشد توی اوج خشم بغض چه کلماتی رو به زبون میارد اما با پرت شدن روی تخت و احساس سوزش درد بدی روی گونه اش تازه به خودش اومد ....جونگکوک که عصبانیت با پشت دستش نچندان محکم روی گونه دختر زد و حالا کمی روی صورتش خم شد و چونه اش رو گرفت و سرش رو بلند کرد و انگشتش رو محکم روی گوشه لب ویوا که از شدت ضربه پاره شده بود کشید و جدی با خشم توی چشماش خیره شد : زدمت که یاد بگیری دیگه هیچ وقت نباید حتا اسمتو کنار اسم اون عوضی بیاری
و بعد با شدت چونه اش رو رها کرد و لحظه بعد در اتاق با صدای بدی بهم کوبیده شد ...صدای بسته شدن در باعث شکستن بغض و جاری شدن اشک های بیوقفه اش بود .. لباش روی هم فشرد تا صدای ضجه های خفه اش از اتاق خارج نشه.. دوباره اشک دوباره درد چرا زندگی با کسی که تمام آرزویش دوست داشتن شدن از طرف عشقه بود این جوری تا میکرد
که خوشی و لبخندش چند روز هم دوام دار نمیشد ...
زانوهاش رو بغل کرد و گوشه تخت کز کرد بود و بی صدا اشک میریخت
بارها به خودش لعنت فرستاد بخاطر بغضش که نمیتونست مهارش کنه بخاطر اشک هایی که هیچ کنترلی روش نداشت
- ۱.۰k
- ۰۱ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط