پارت ده زندگی با خون آشام جذاب من
# پارت_ ده _ زندگی با خون آشام جذاب من
---
جنوکوک به آرامی نزدیکتر شد و چشمانش درخشانتر از همیشه به نظر میرسیدند. "میدانی که من یک خونآشام هستم،" گفت و صدایش مانند نغمهای دلنشین در فضا پیچید. "اما این تنها بخشی از داستان است."
احساس گرما در وجودت پیچید. نمیتوانستی از چشمانش چشم برداری. "چرا من را اینجا نگه داشتهای؟" پرسیدی، صدایت کمی لرزان بود.
او به آرامی به تو نزدیکتر شد و دستانش را به آرامی بر روی شانههایت گذاشت. "چون تو برای من خاصی. در دنیای تاریک من، تو نوری هستی که نمیتوانم از آن چشمپوشی کنم."
قلبت تندتر میزد. این کلمات، مانند جادو بر روی تو تأثیر گذاشتند. جنوکوک به آرامی گردنت را لمس کرد و احساس کردی که گرمای بدنش به تو منتقل میشود. "من نمیخواهم به تو آسیب برسانم،" ادامه داد. "اما نمیتوانم از جذابیت تو فرار کنم."
با هر کلمهاش، احساسات درونت بیشتر و بیشتر شعلهور میشد. "اما من نمیتوانم در این قفس بمانم،" گفتم و به چشمانش نگاه کردم. "من میخواهم آزاد باشم."
او لبخندی زد که در آن ترکیبی از درد و عشق وجود داشت. "آزادی تو برای من مهم است، اما آیا میتوانی با حقیقت من زندگی کنی؟"
لحظهای سکوت کردید. سپس، جنوکوک به آرامی به سمتت خم شد و دستانش را به دور صورتت گرفت. "اگر بخواهی، میتوانم به تو نشان دهم که عشق در دنیای تاریک چه معنایی دارد."
احساس گرما و هیجان در وجودت پیچید. آیا واقعاً میتوانستی با یک خونآشام عشق را تجربه کنی؟
با صدای آرامی گفتم: "آیا میتوانی به من نشان دهی؟"
او به آرامی لبخند زد و گفت: "بله، اما باید آماده باشی که در دنیای تاریک من قدم بگذاری."
و در آن لحظه، دنیا به دورتان محو شد و تنها چیزی که باقی ماند، احساسات عمیق و جذابیت بین شما بود.
---فیک درخواستی خواستین بیایین پس وی بگین
---
جنوکوک به آرامی نزدیکتر شد و چشمانش درخشانتر از همیشه به نظر میرسیدند. "میدانی که من یک خونآشام هستم،" گفت و صدایش مانند نغمهای دلنشین در فضا پیچید. "اما این تنها بخشی از داستان است."
احساس گرما در وجودت پیچید. نمیتوانستی از چشمانش چشم برداری. "چرا من را اینجا نگه داشتهای؟" پرسیدی، صدایت کمی لرزان بود.
او به آرامی به تو نزدیکتر شد و دستانش را به آرامی بر روی شانههایت گذاشت. "چون تو برای من خاصی. در دنیای تاریک من، تو نوری هستی که نمیتوانم از آن چشمپوشی کنم."
قلبت تندتر میزد. این کلمات، مانند جادو بر روی تو تأثیر گذاشتند. جنوکوک به آرامی گردنت را لمس کرد و احساس کردی که گرمای بدنش به تو منتقل میشود. "من نمیخواهم به تو آسیب برسانم،" ادامه داد. "اما نمیتوانم از جذابیت تو فرار کنم."
با هر کلمهاش، احساسات درونت بیشتر و بیشتر شعلهور میشد. "اما من نمیتوانم در این قفس بمانم،" گفتم و به چشمانش نگاه کردم. "من میخواهم آزاد باشم."
او لبخندی زد که در آن ترکیبی از درد و عشق وجود داشت. "آزادی تو برای من مهم است، اما آیا میتوانی با حقیقت من زندگی کنی؟"
لحظهای سکوت کردید. سپس، جنوکوک به آرامی به سمتت خم شد و دستانش را به دور صورتت گرفت. "اگر بخواهی، میتوانم به تو نشان دهم که عشق در دنیای تاریک چه معنایی دارد."
احساس گرما و هیجان در وجودت پیچید. آیا واقعاً میتوانستی با یک خونآشام عشق را تجربه کنی؟
با صدای آرامی گفتم: "آیا میتوانی به من نشان دهی؟"
او به آرامی لبخند زد و گفت: "بله، اما باید آماده باشی که در دنیای تاریک من قدم بگذاری."
و در آن لحظه، دنیا به دورتان محو شد و تنها چیزی که باقی ماند، احساسات عمیق و جذابیت بین شما بود.
---فیک درخواستی خواستین بیایین پس وی بگین
- ۱.۸k
- ۲۰ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط