پارت هشت زندگی با خون آشام جذاب من

#پارت_ هشت_ زندگی با خون آشام جذاب من

با صدای شکستن شیشه، قلبت تندتر زد. احساس خشم و ناامیدی در وجودت غلیان کرد. خدمتکار با چشمان نگران به تو نگاه کرد و گفت: "خانم، لطفاً آرام باشید. این کار به نفع شماست." اما تو نمی‌توانستی به این حرف‌ها گوش کنی.

به سمت پنجره رفتی و به بیرون نگاه کردی. آسمان ابری و تاریک بود، انگار که دنیا هم با تو همدردی می‌کرد. در دل خودت فکر می‌کردی که چطور می‌توانی از این عمارت فرار کنی. جنوکوک، با آن چشمان مرموز و رفتارهای عجیبش، تو را در این قفس نگه داشته بود.

سعی کردی به خودت قوت قلب بدهی. "باید یک راهی پیدا کنم." به یاد آوردی که در اتاق یک کتاب قدیمی دیده بودی. شاید در آن کتاب چیزی باشد که به تو کمک کند. به سمت کتابخانه رفتی و با دقت کتاب‌ها را بررسی کردی.

ناگهان، یکی از کتاب‌ها به زمین افتاد و صدای بلندی ایجاد کرد. خدمتکار دوباره به سمت تو آمد و گفت: "خانم، لطفاً آرام باشید. جنوکوک نمی‌خواهد شما را ناراحت ببیند."

اما تو دیگر نمی‌توانستی صبر کنی. با تمام وجودت تصمیم گرفتی که باید از اینجا بروی. به کتابی که افتاده بود نگاه کردی و متوجه شدی که عنوانش "جادوی فرار" است. قلبت تندتر زد. شاید این کتاب کلید آزادی‌ات باشد.

با دقت کتاب را باز کردی و شروع به خواندن کردی. هر صفحه‌ای که ورق می‌زدی، امید در دلت بیشتر می‌شد. آیا واقعاً می‌توانستی از این قفس فرار کنی؟
دیدگاه ها (۰)

# پارت _ نه_ زندگی با خون آشام جذاب من در حین خواندن کتاب "ج...

# پارت_ ده _ زندگی با خون آشام جذاب من ---جنوکوک به آرامی نز...

#پارت-هفت- زندگی با خون آشام جذاب منصبح که شد به هوش اومدی د...

#پارت _ شیش_ زندگی با خون آشام جذاب من در خواستی باز کنی یه ...

سناریوی گریه آور فول(وقتی سالهاست فرار کردی و تو کانادا پیدا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط