این پارت از کارکتر های شیطان کش و اتکه
▪︎متنفرم ازت ولی...▪︎
سانمی
امروز آخرین روز عملیات بود و تو هم رفتی بازار تا وسایل غذا بخری میری بازار کلی سبزیجات برمیداری و حساب میکنی بعد توی راه کوچه ها خلوت بود و یه پسر جوون ۲۰ساله اومد کنارت
"خوشگله کمک میخوای؟"
"نه ممنونم"
پسر اومد جلو و تکیه ات داد به دیوار میخواسن ببوستش که یه لحظه...
"خوی تمههههه بکش کنار"
"تو کی هستی"
"مالک اون"
"زر نزن"
سانمی پسررو گرفت و زد تا وقتی که تو رفتی جلوش وایستادی
"سانمی بسه"
"بزار بکشمش"
*با داد"بسه من که برات اهمیت ندارم چرا اینطوری میکنی"
*نیشخند از عصبانیت
"یه چی رو میخوام برات روشن کنم ازین به بعد مال منی هرکس بهت نزدیک بشه تبدیلش میکنم به ۷۰تا از خودش"(بچم نمیتونه بگ دوست داره)
گیو ~~~
رفته بودی باغی که توش سبزبجات میکاری نشستی و میچیدیشون که یه دستی اومد دهنتو گرفت
"هی تو خیلی خوشگلی پس مال منی"
ک ی لحظه اون دست از روی دهنت برداشته شد و صاحب دست افتاد زمین اون پر از خون بود
"تو چه غلطی کردی"
*در حال تمیز کردن شمشیر با خونسردی
"حلقه من تو انگشت توعه فامیلی من پشت اسم توعه توی ی تخت میخوابیم چی ازین بیشتر تو مال منی و کسی حق نداره بت دست بزنه"
*از کنارش میخوای رد بشی که بازوت رو میگیره و تو گوشت میگ
"بیب گیرندت غیر فعاله من بلد نیستم ابراز علاقه کنم الان ب خاطر تو قاتل ی ادم شدم"
"باشه ولم کن"
"بیا بگیم برای امشب ولت نمیکنم"
لیوای^^
تو و داخل گروه لیوای بودی اون عاشقت بود ولی باهات سرد برخورد داشت امروز...
تو و بقیه اعضا بیرون از دیوار بودید داشتید با غولا جنگ میکردید تو خیلی بهت حال میداد کلی غول میکشی البته تو خفن ترین سرباز بودی ولی وقتی جو گرفتت رفتی وسط جمع زیادی از غولا و نتونستی کاری کنی که همشون ی لحظه پخش زمین شدن لیوای بود...اومد جلوت سرت داد زد
"هوی چته اگه میمردی چی من باید چیکار میکردم"
*نیشخند زدی
"کاش میمردم ولی با تو زندگی نمیکردن"
*بهت نگاه کرد از چشماش جدیت میبارید*
"ازم بدت میاد؟"
"آره"
"میدونی سگی عاشقتم هر وقت ب چشمات نگاه میکنم میگم وای خدا ببینش این پدرسوخته این چشما رو از کجا اورده به لبات نگاه میکنم دوست دارم ببوسمش و طعمش رو بچشم اجازه هس...؟"
سانمی
امروز آخرین روز عملیات بود و تو هم رفتی بازار تا وسایل غذا بخری میری بازار کلی سبزیجات برمیداری و حساب میکنی بعد توی راه کوچه ها خلوت بود و یه پسر جوون ۲۰ساله اومد کنارت
"خوشگله کمک میخوای؟"
"نه ممنونم"
پسر اومد جلو و تکیه ات داد به دیوار میخواسن ببوستش که یه لحظه...
"خوی تمههههه بکش کنار"
"تو کی هستی"
"مالک اون"
"زر نزن"
سانمی پسررو گرفت و زد تا وقتی که تو رفتی جلوش وایستادی
"سانمی بسه"
"بزار بکشمش"
*با داد"بسه من که برات اهمیت ندارم چرا اینطوری میکنی"
*نیشخند از عصبانیت
"یه چی رو میخوام برات روشن کنم ازین به بعد مال منی هرکس بهت نزدیک بشه تبدیلش میکنم به ۷۰تا از خودش"(بچم نمیتونه بگ دوست داره)
گیو ~~~
رفته بودی باغی که توش سبزبجات میکاری نشستی و میچیدیشون که یه دستی اومد دهنتو گرفت
"هی تو خیلی خوشگلی پس مال منی"
ک ی لحظه اون دست از روی دهنت برداشته شد و صاحب دست افتاد زمین اون پر از خون بود
"تو چه غلطی کردی"
*در حال تمیز کردن شمشیر با خونسردی
"حلقه من تو انگشت توعه فامیلی من پشت اسم توعه توی ی تخت میخوابیم چی ازین بیشتر تو مال منی و کسی حق نداره بت دست بزنه"
*از کنارش میخوای رد بشی که بازوت رو میگیره و تو گوشت میگ
"بیب گیرندت غیر فعاله من بلد نیستم ابراز علاقه کنم الان ب خاطر تو قاتل ی ادم شدم"
"باشه ولم کن"
"بیا بگیم برای امشب ولت نمیکنم"
لیوای^^
تو و داخل گروه لیوای بودی اون عاشقت بود ولی باهات سرد برخورد داشت امروز...
تو و بقیه اعضا بیرون از دیوار بودید داشتید با غولا جنگ میکردید تو خیلی بهت حال میداد کلی غول میکشی البته تو خفن ترین سرباز بودی ولی وقتی جو گرفتت رفتی وسط جمع زیادی از غولا و نتونستی کاری کنی که همشون ی لحظه پخش زمین شدن لیوای بود...اومد جلوت سرت داد زد
"هوی چته اگه میمردی چی من باید چیکار میکردم"
*نیشخند زدی
"کاش میمردم ولی با تو زندگی نمیکردن"
*بهت نگاه کرد از چشماش جدیت میبارید*
"ازم بدت میاد؟"
"آره"
"میدونی سگی عاشقتم هر وقت ب چشمات نگاه میکنم میگم وای خدا ببینش این پدرسوخته این چشما رو از کجا اورده به لبات نگاه میکنم دوست دارم ببوسمش و طعمش رو بچشم اجازه هس...؟"
۱۱.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.