oneshat
وقتی طلاق گرفتین و بچتونو گم میکنع...
ات ویو
هوف دوباره ی روز مزخرف دیگه.همه ی روزا برام تکراری شده.وقتی نمیتونم یونا رو ببینم زندگی معنی ای داره؟پس چرا نه ماه تو شکمم بزرگش کردم؟یک سال بهش شیر دادم؟این همه واسش زحمت کشیدم ک نتونم حتی تولدشو ببینم؟
نمیدونم شاید لیاقت مادر شدنو نداشتم.همیشه وقتی خدا ی چیزی رو میگیره قرار نیست بهترشو بده، شاید لایقش نبودیم...
شب
ساعت دوازده شبع و منم مث همیشع فاکینگ اورتینک کردم.هدفونمو برداشتم و هودی شلوار مشکیمو برداشتم و رفتم بیرون.داشتم راه میرفتم ک دیدم ی خانواده دارن کلی باهم میخندن.حسودی نمیکنم، فقط تمام قلبم شروع میکنع ب ری اکشن دادن ک چرا من خانواده ندارم...من چیزی پولی نخواستم.من فقط چیزی و خواستم ک همه ی انسان ها حقشونع، خانواده...
همینجور ک سرم پایین بود صدای گریع ی دختر بچع رو شنیدم.سرمو آوردم بالا ک دیدم ی دخترع تقریبا س سالع ی گوشع نشسته بود و گریه میکرد.رفتم سمتش و رو زانو هام نشستم.
+چرا گریه میکنی آبنبات کوچولو؟
دخترع مو طلایی آروم سرشو آورد بالا، ولی خب چرا دخترع مو طلایی، آبنبات گم شده ی من بود؟
یعنی بعد از دو سال تونستم ببینمش؟غیر ممکنه...
اصن چرا تنهاس این موقع ی شب؟
چرا داره گریه میکنع؟
جیمین کجاس؟
اگ جیمین منو ببینه آبنبات کوچولومو ازم میگیره؟
+هی یونا خودتی؟
×تو اسم منو از کجا میدونی؟*هق هق
+یونا دلم واست تنگ شده بود
بدون توجه ب اینکه یونا اصن نمیدونع من کیم محکم بغلش کردم و از ته دلم گریه کردم.کاشکی میتونستم تا ابد این یغلو داشته باشم، درست مثل همون موقعی ک آرزو میکردم کاشکی تا ابد بتونم بغل های جیمین و داشته باشم...
_یونا.دوباره ک گم شدی.این خانو...*داد
تا چشمش ب من خورد حرفش قطع شد.سریع از جام بلند شدم و برای آخرین بار آبنباتمو بغل کردم.
+ببخشید، ولی لطفاً از این ب بعد بزار ببینمش.
_ات؟این موقع شب بیرون چیکار میکنی
+ببخشید من دیگه نمیتونم اینجا بمونم....
دیگه نمیتونستم جلوی گریمو نگه دارم.فک کن تو ی روز هم عروسک گم شدمو پیدا کنم، هم پسر کوچولومو.هنوزم نمیدونم چرا زندم.
داشتم سعی میکردم گریمو تموم کنم ک یهو دستای گرمی دورم حلقه شد.همون دستایی ک خیلی وقته بهشون نیاز دارم.
_من نباید تنهات میزاشتم، دوباره مال من شو پرنسس
با هر حرفش انگار آدم را میبوسید...
ب خدا تو شاد نوشتن میرینم😐
فقط بلدم غمگین بنویسم😐💔💔💔
ات ویو
هوف دوباره ی روز مزخرف دیگه.همه ی روزا برام تکراری شده.وقتی نمیتونم یونا رو ببینم زندگی معنی ای داره؟پس چرا نه ماه تو شکمم بزرگش کردم؟یک سال بهش شیر دادم؟این همه واسش زحمت کشیدم ک نتونم حتی تولدشو ببینم؟
نمیدونم شاید لیاقت مادر شدنو نداشتم.همیشه وقتی خدا ی چیزی رو میگیره قرار نیست بهترشو بده، شاید لایقش نبودیم...
شب
ساعت دوازده شبع و منم مث همیشع فاکینگ اورتینک کردم.هدفونمو برداشتم و هودی شلوار مشکیمو برداشتم و رفتم بیرون.داشتم راه میرفتم ک دیدم ی خانواده دارن کلی باهم میخندن.حسودی نمیکنم، فقط تمام قلبم شروع میکنع ب ری اکشن دادن ک چرا من خانواده ندارم...من چیزی پولی نخواستم.من فقط چیزی و خواستم ک همه ی انسان ها حقشونع، خانواده...
همینجور ک سرم پایین بود صدای گریع ی دختر بچع رو شنیدم.سرمو آوردم بالا ک دیدم ی دخترع تقریبا س سالع ی گوشع نشسته بود و گریه میکرد.رفتم سمتش و رو زانو هام نشستم.
+چرا گریه میکنی آبنبات کوچولو؟
دخترع مو طلایی آروم سرشو آورد بالا، ولی خب چرا دخترع مو طلایی، آبنبات گم شده ی من بود؟
یعنی بعد از دو سال تونستم ببینمش؟غیر ممکنه...
اصن چرا تنهاس این موقع ی شب؟
چرا داره گریه میکنع؟
جیمین کجاس؟
اگ جیمین منو ببینه آبنبات کوچولومو ازم میگیره؟
+هی یونا خودتی؟
×تو اسم منو از کجا میدونی؟*هق هق
+یونا دلم واست تنگ شده بود
بدون توجه ب اینکه یونا اصن نمیدونع من کیم محکم بغلش کردم و از ته دلم گریه کردم.کاشکی میتونستم تا ابد این یغلو داشته باشم، درست مثل همون موقعی ک آرزو میکردم کاشکی تا ابد بتونم بغل های جیمین و داشته باشم...
_یونا.دوباره ک گم شدی.این خانو...*داد
تا چشمش ب من خورد حرفش قطع شد.سریع از جام بلند شدم و برای آخرین بار آبنباتمو بغل کردم.
+ببخشید، ولی لطفاً از این ب بعد بزار ببینمش.
_ات؟این موقع شب بیرون چیکار میکنی
+ببخشید من دیگه نمیتونم اینجا بمونم....
دیگه نمیتونستم جلوی گریمو نگه دارم.فک کن تو ی روز هم عروسک گم شدمو پیدا کنم، هم پسر کوچولومو.هنوزم نمیدونم چرا زندم.
داشتم سعی میکردم گریمو تموم کنم ک یهو دستای گرمی دورم حلقه شد.همون دستایی ک خیلی وقته بهشون نیاز دارم.
_من نباید تنهات میزاشتم، دوباره مال من شو پرنسس
با هر حرفش انگار آدم را میبوسید...
ب خدا تو شاد نوشتن میرینم😐
فقط بلدم غمگین بنویسم😐💔💔💔
۳۴.۱k
۰۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.