عشق اول و اخر p6
عشق اول و اخر p6
ویو ا.ت
جینا رو دوست دارم دختر خوبیه . (😂) خیلی از اتاقم خوشم امد . رفتم جلوی پنجره و داشتم به حیاط نگاه می کردم که صدای ماشین امد و وارد حیاط عمارت شد .
بعد از مدتی یک آقا پیاده شد . نسبتاً پیر بود . وارد خود عمارت شد برا منم جالب بود ببینم کیه .
بعد از چند دقیقه یکی در زد .
بعداز اون اتفاق وقتی کسی در میزنه می ترسم . رفتم درو با ترس واز کردم . یکی از خدمتکارا بود . گفت : خانم جینا گفتن برین پایین .
ویو جینا
خوب الان زمان خوبیه برای اینکه ا.ت به جونگ کوک نزدیک بشه . 😈
تازه بابام هم امده و میتونم از فرست استفاده کنم .
رفتم پیش بابام گفتم :
÷ : بابا مگه نمی خواستی جونگ کوک ازدواج کنه ؟
¡ : اره . ولی اخه از کسی خوشش نمیاد . نکنه کسی رو دوست داره ؟
÷ : اره . امروز یه دختر خوب و خوشگل و اورد خونه . حتما ازش خوشش میاد .
¡ : الان اینجاس ؟ اسمش چیه ؟
÷ : بزار الان میاد میبینیش .😊
¡ : باشه دخترم .
÷ : فقط باید سریع ازدواج کنن . معلوم نیس فردا کی زندس کی مرده ؟ والا
¡ : الان منظورت من بودم دیگه ؟ 😂
÷ : نه نه نه منظورم این بود که امدی کوک از یه دختر دیگه خوشش امد . باید سریع ازدواج کنن .
¡ : باشه . همین هفته ازدواج میکنن . البته اگه تو نمی گفتی من گوش نمی کردم .
÷ : مرسیییی ❤️
ویو کوک
داشتم حاضر میشدم برم پایین که یکی در زد . رفتم درو واز کردم . اجوما گفت : ( اجوما دستیار ویژه کوک بود و علامتش & اینه )
& : خانم جینا گفتن سریع تر برین پایین .
× : باشه .
رفتم پایین و ا.ت رو دیدم . تعجب کردم چون بابام با ا.ت گرم گرفته بود .
ویو ا.ت
وقتی کوک رو دیدم سرخ شدم چون باباش بهم گفت باید باهم ازدواج کنیم .
¡ : امدی پسرم . می خواستم یه موضوعی رو بهت بگم .
× : چیزی شده ؟؟
¡ : من تصمیم گرفتم تو و ا.ت باهم ازدواج کنین .
× : چییییی ؟؟؟؟
فکر کنم دوست نداشت با من ازدواج کنه . 😕
خماری 😂😅😂😅
برای پارت ۷ : ۱۲ تا لایک ۱۴ تا کامنت
حمایت کنین ❤️😊🍫
ویو ا.ت
جینا رو دوست دارم دختر خوبیه . (😂) خیلی از اتاقم خوشم امد . رفتم جلوی پنجره و داشتم به حیاط نگاه می کردم که صدای ماشین امد و وارد حیاط عمارت شد .
بعد از مدتی یک آقا پیاده شد . نسبتاً پیر بود . وارد خود عمارت شد برا منم جالب بود ببینم کیه .
بعد از چند دقیقه یکی در زد .
بعداز اون اتفاق وقتی کسی در میزنه می ترسم . رفتم درو با ترس واز کردم . یکی از خدمتکارا بود . گفت : خانم جینا گفتن برین پایین .
ویو جینا
خوب الان زمان خوبیه برای اینکه ا.ت به جونگ کوک نزدیک بشه . 😈
تازه بابام هم امده و میتونم از فرست استفاده کنم .
رفتم پیش بابام گفتم :
÷ : بابا مگه نمی خواستی جونگ کوک ازدواج کنه ؟
¡ : اره . ولی اخه از کسی خوشش نمیاد . نکنه کسی رو دوست داره ؟
÷ : اره . امروز یه دختر خوب و خوشگل و اورد خونه . حتما ازش خوشش میاد .
¡ : الان اینجاس ؟ اسمش چیه ؟
÷ : بزار الان میاد میبینیش .😊
¡ : باشه دخترم .
÷ : فقط باید سریع ازدواج کنن . معلوم نیس فردا کی زندس کی مرده ؟ والا
¡ : الان منظورت من بودم دیگه ؟ 😂
÷ : نه نه نه منظورم این بود که امدی کوک از یه دختر دیگه خوشش امد . باید سریع ازدواج کنن .
¡ : باشه . همین هفته ازدواج میکنن . البته اگه تو نمی گفتی من گوش نمی کردم .
÷ : مرسیییی ❤️
ویو کوک
داشتم حاضر میشدم برم پایین که یکی در زد . رفتم درو واز کردم . اجوما گفت : ( اجوما دستیار ویژه کوک بود و علامتش & اینه )
& : خانم جینا گفتن سریع تر برین پایین .
× : باشه .
رفتم پایین و ا.ت رو دیدم . تعجب کردم چون بابام با ا.ت گرم گرفته بود .
ویو ا.ت
وقتی کوک رو دیدم سرخ شدم چون باباش بهم گفت باید باهم ازدواج کنیم .
¡ : امدی پسرم . می خواستم یه موضوعی رو بهت بگم .
× : چیزی شده ؟؟
¡ : من تصمیم گرفتم تو و ا.ت باهم ازدواج کنین .
× : چییییی ؟؟؟؟
فکر کنم دوست نداشت با من ازدواج کنه . 😕
خماری 😂😅😂😅
برای پارت ۷ : ۱۲ تا لایک ۱۴ تا کامنت
حمایت کنین ❤️😊🍫
۵.۵k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.