خاطراتمون:)
خاطراتمون:)
پارت۱۶
ارسلان:ساعت چهار شد منو دیا حاضر شدیم رفتیم به سمت بزرگترین مرکز خرید تهران
دیانا:وارد یه مغازه شدیم همه ی لباساش بالای۵۰۰هزار بود
به لباس پسندیدمو به ارسلان گفتم
ارسلان:نه خیلی بازه
دیا:پس من نمیام
ارسلان:عه خب نمیشه
دیا:مشکلی نیست گفتم نمیام
ارسلان:هوفف باشه حالا قهر نکن برو بپوش
دبا:ذوق کردم ولی بروز ندادم سایزمو گفتنو یارو داد تو این فاصله ارسلان رفت لباس ببینه واسه خودش
لباسو پوشیدم الان مونده بود یه زیپ دستم نمیرسید ارسلانو صدا زدم ولی جواب نداد که با همچین صدایی برگشتم
فروشنده:اوففف عجب بدنی لختی ترشم دارم خواستی بگو بیام بپوشونمت اومد تو پرو ترسبده بودم که ارسلان کشیدش اونور
ارسلان:هوووی شوهرش اینجاست(با صدای دورگه و عصبی)
فروشنده:مطمئنی حلقه نمیبینم تو دستت
دیانا:یه رینگ داشتم تو دستم درش اوردم انداختم تو انگشت حلقم گفتم کوری اینو نمیبینی ارسلان پشماش ریخته بود
ارسلان:میبینم که دیا خانوم راه،افتاده
دیا:از پسر عموش یاد گرفته
ارسلان:خندیدمو گفتم جانم،صدام زدی
دیا:اره بیا زیپو ببند
ارسلان:اوکی موهاشو انداخت یه طرفشو زیپ لباسشو بستم که کمرشو گرفتمو سرمو تو گردنش فرو کردم
دیا:ارس..لان چیکار میکنی
ارسلان:دارم با بوت لذت میبرم
دیا:ارسلان باشه برگشتم که چسبیدم به دیوار و دیتشو گذاشت دو طرف
ارسلان:اومدم لبامو بزارم رو لباش قسر در رفت
دیا:لباس قشنگ شد نه
ارسلان:خندیدمو گفتم اره
دیا:برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
ارسلان:باشه اومد بیرونو رفتیم حساب کردیم۹۸۰تومان بود ولی بهش خیلی میومد رفتیمو برای منم لباس گرفتیم اونم۸۰۰بود رفتیم سراغ کفش دیانا یه کفش برداشت خیلی خوشگل بود منم به جردن برداشتم رفتیم خونه ساعت۸بود
وارد شدیم همه نشسته بودن
نیکا:خوش گذشت
دیا:اومم
متین:خیلی خوشگذشته مشخصه
ارسلان:حالا چرا اعصبانی
نیکا:چوننن هستی بخاطر تو خودکشی کرده
ارسلان:چی
دیا:ها
ارسلان:به درک احمف بود بیا بریم دیا
دیانا:اوکی.شب شد شام خوردیم ولی ارسلان تو اتاقش بودرفتم دیدم دراز کشیده .ارسلان اوکیی؟
ارسلان:اره خوبم
دیا:مطمئنی
ارسلان:اره (با بغض)دیا
دیا:جان دیا
ارسلان:میشه بغلت کنم
دیا:معلومه که میشه بزار
ارسلان:تکبه داد به تخت رفتم تو بغلش به چند دقیقه اونجوری موندم
دیا:دیدم ارسلان داره میلرزه
ارسلان:حالم بد بود
دیا:ارسلان خوبی
ارسلان:اگر واقعا قاتلش من باشم چی
دیا:نه قربونت برم چرا تو باشی اخه اون احمق بود بعدشم ادم تو زندگیش خیلی ادم میانو میرن بعضیا هم،موندنین
ارسلان:تو موندنی
دیا:من تمام سعیمو میکنم🙃 حالا پاشو بخواب فردا پاشیم بریم سمت شمال
ارسلان:باش
ادامه دارد...
پارت۱۶
ارسلان:ساعت چهار شد منو دیا حاضر شدیم رفتیم به سمت بزرگترین مرکز خرید تهران
دیانا:وارد یه مغازه شدیم همه ی لباساش بالای۵۰۰هزار بود
به لباس پسندیدمو به ارسلان گفتم
ارسلان:نه خیلی بازه
دیا:پس من نمیام
ارسلان:عه خب نمیشه
دیا:مشکلی نیست گفتم نمیام
ارسلان:هوفف باشه حالا قهر نکن برو بپوش
دبا:ذوق کردم ولی بروز ندادم سایزمو گفتنو یارو داد تو این فاصله ارسلان رفت لباس ببینه واسه خودش
لباسو پوشیدم الان مونده بود یه زیپ دستم نمیرسید ارسلانو صدا زدم ولی جواب نداد که با همچین صدایی برگشتم
فروشنده:اوففف عجب بدنی لختی ترشم دارم خواستی بگو بیام بپوشونمت اومد تو پرو ترسبده بودم که ارسلان کشیدش اونور
ارسلان:هوووی شوهرش اینجاست(با صدای دورگه و عصبی)
فروشنده:مطمئنی حلقه نمیبینم تو دستت
دیانا:یه رینگ داشتم تو دستم درش اوردم انداختم تو انگشت حلقم گفتم کوری اینو نمیبینی ارسلان پشماش ریخته بود
ارسلان:میبینم که دیا خانوم راه،افتاده
دیا:از پسر عموش یاد گرفته
ارسلان:خندیدمو گفتم جانم،صدام زدی
دیا:اره بیا زیپو ببند
ارسلان:اوکی موهاشو انداخت یه طرفشو زیپ لباسشو بستم که کمرشو گرفتمو سرمو تو گردنش فرو کردم
دیا:ارس..لان چیکار میکنی
ارسلان:دارم با بوت لذت میبرم
دیا:ارسلان باشه برگشتم که چسبیدم به دیوار و دیتشو گذاشت دو طرف
ارسلان:اومدم لبامو بزارم رو لباش قسر در رفت
دیا:لباس قشنگ شد نه
ارسلان:خندیدمو گفتم اره
دیا:برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
ارسلان:باشه اومد بیرونو رفتیم حساب کردیم۹۸۰تومان بود ولی بهش خیلی میومد رفتیمو برای منم لباس گرفتیم اونم۸۰۰بود رفتیم سراغ کفش دیانا یه کفش برداشت خیلی خوشگل بود منم به جردن برداشتم رفتیم خونه ساعت۸بود
وارد شدیم همه نشسته بودن
نیکا:خوش گذشت
دیا:اومم
متین:خیلی خوشگذشته مشخصه
ارسلان:حالا چرا اعصبانی
نیکا:چوننن هستی بخاطر تو خودکشی کرده
ارسلان:چی
دیا:ها
ارسلان:به درک احمف بود بیا بریم دیا
دیانا:اوکی.شب شد شام خوردیم ولی ارسلان تو اتاقش بودرفتم دیدم دراز کشیده .ارسلان اوکیی؟
ارسلان:اره خوبم
دیا:مطمئنی
ارسلان:اره (با بغض)دیا
دیا:جان دیا
ارسلان:میشه بغلت کنم
دیا:معلومه که میشه بزار
ارسلان:تکبه داد به تخت رفتم تو بغلش به چند دقیقه اونجوری موندم
دیا:دیدم ارسلان داره میلرزه
ارسلان:حالم بد بود
دیا:ارسلان خوبی
ارسلان:اگر واقعا قاتلش من باشم چی
دیا:نه قربونت برم چرا تو باشی اخه اون احمق بود بعدشم ادم تو زندگیش خیلی ادم میانو میرن بعضیا هم،موندنین
ارسلان:تو موندنی
دیا:من تمام سعیمو میکنم🙃 حالا پاشو بخواب فردا پاشیم بریم سمت شمال
ارسلان:باش
ادامه دارد...
۵.۷k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.