رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_21
یاسر: کجایی پس منو علاف خودت کردی میمون خر دیرمون شد!
فاطیما هینی کشید که توجه منو مامان و منصور و به خودش جلب
کرد برگشتم سمتش که با صحنه خنده داری مواجه شدم فاطیما دستاشو رو گوش عروسکاش گرفته بود
فاطیما: میخواین منو بقولین؟
منصور پوقی زد زیر خنده
مامان: چرا هین میکشی آخه مامان
فاطیما: آخه حرف زشت جلوی بچه،نمیگین یاد بگیره؟
منصور خنده اش شدت گرفته بود و دروغ بود اگه بگم خنده ام نگرفته بود ولی سعی کردم خنده مو نشون ندم
یاسر: کدوم بچه؟
فاطیما عروسکاش داد بالا و گفت: اینا یاد میگیرن بعد حرفای بد بد میزنن و عین داداش منصور بی ادب میشن
منصور یهو خنده اش بند اومد و سرشو گرفت پایین
یاسر: قلط کرده با تو وروجک زبون دراز
فاطیما: انا هاش یادم رفت که توهم بی تر ادبی داداشی بچه هام یاد میگیرن
چشاشو مظلوم کرده بود و لباشو غنچه دلم براش ضعف رفت آخه فرشته کوچولو خیلی خوردنی بود
یاسر: آخ یاسرم غلط کرد حالا اجازه میدید مشرف شیم؟
فاطیما: بله اجازه میدهیم
سرمو برگردوندم سمت پنجره که دیدم منصور قرمز شده و به زور خنده شو کنترل میکنه
یاسر: سوار شو الان میترکی!
منصور از طرف شاگرد رفت عقب ماشین سوار شد
و بعد بستن در سریع گازشو گرفتم
و منصور از موقعی که سوار شده فقط عروسک برداشته و داره با فاطیما بازی میکنه و صداهای و نازک و کلفت و خر و اسب در میاره
نگه داشتم رسیده بودیم و باید از عروسکم (ماشینم) خداحافظی میکردم صندوق رو زدم و پیاده شدم مامان و منصور هم اومدن پایین چمدون هارو از صندوق در آوردم و رو زمین گذاشتم صندوق رو بستم
یاسر: فاطیما کو نیومد پایین؟
مامان: فاطیما بدو بیا بریم
فاطیما با 3 تا عروسک تو بغلش اومد پایین سوئیچ رو سمت منصور گرفتم
یاسر: منصور این امانت دست تو ولی اگه یک خش بیوفته دیگه نه من نه تو!
منصور: مگه مو کصخولوم بزنوم ماشینته خط بندازوم بعد بیه ی جنازمو بزاری رو دست ننم؟
یاسر: گفتنی رو گفتم هرجا عشقته باش برو بچرخ دور دور کن تو این مدت که من نیستم عین چشات ازش مراقبت کن
بغلش کردم و بعد خداحافظی چمدونا رو برداشتم و داخل رفتیم بعد پیدا کردن ایستگاه بلیط هارو به
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_21
یاسر: کجایی پس منو علاف خودت کردی میمون خر دیرمون شد!
فاطیما هینی کشید که توجه منو مامان و منصور و به خودش جلب
کرد برگشتم سمتش که با صحنه خنده داری مواجه شدم فاطیما دستاشو رو گوش عروسکاش گرفته بود
فاطیما: میخواین منو بقولین؟
منصور پوقی زد زیر خنده
مامان: چرا هین میکشی آخه مامان
فاطیما: آخه حرف زشت جلوی بچه،نمیگین یاد بگیره؟
منصور خنده اش شدت گرفته بود و دروغ بود اگه بگم خنده ام نگرفته بود ولی سعی کردم خنده مو نشون ندم
یاسر: کدوم بچه؟
فاطیما عروسکاش داد بالا و گفت: اینا یاد میگیرن بعد حرفای بد بد میزنن و عین داداش منصور بی ادب میشن
منصور یهو خنده اش بند اومد و سرشو گرفت پایین
یاسر: قلط کرده با تو وروجک زبون دراز
فاطیما: انا هاش یادم رفت که توهم بی تر ادبی داداشی بچه هام یاد میگیرن
چشاشو مظلوم کرده بود و لباشو غنچه دلم براش ضعف رفت آخه فرشته کوچولو خیلی خوردنی بود
یاسر: آخ یاسرم غلط کرد حالا اجازه میدید مشرف شیم؟
فاطیما: بله اجازه میدهیم
سرمو برگردوندم سمت پنجره که دیدم منصور قرمز شده و به زور خنده شو کنترل میکنه
یاسر: سوار شو الان میترکی!
منصور از طرف شاگرد رفت عقب ماشین سوار شد
و بعد بستن در سریع گازشو گرفتم
و منصور از موقعی که سوار شده فقط عروسک برداشته و داره با فاطیما بازی میکنه و صداهای و نازک و کلفت و خر و اسب در میاره
نگه داشتم رسیده بودیم و باید از عروسکم (ماشینم) خداحافظی میکردم صندوق رو زدم و پیاده شدم مامان و منصور هم اومدن پایین چمدون هارو از صندوق در آوردم و رو زمین گذاشتم صندوق رو بستم
یاسر: فاطیما کو نیومد پایین؟
مامان: فاطیما بدو بیا بریم
فاطیما با 3 تا عروسک تو بغلش اومد پایین سوئیچ رو سمت منصور گرفتم
یاسر: منصور این امانت دست تو ولی اگه یک خش بیوفته دیگه نه من نه تو!
منصور: مگه مو کصخولوم بزنوم ماشینته خط بندازوم بعد بیه ی جنازمو بزاری رو دست ننم؟
یاسر: گفتنی رو گفتم هرجا عشقته باش برو بچرخ دور دور کن تو این مدت که من نیستم عین چشات ازش مراقبت کن
بغلش کردم و بعد خداحافظی چمدونا رو برداشتم و داخل رفتیم بعد پیدا کردن ایستگاه بلیط هارو به
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۴.۶k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.