تاریکی
تاریکی
پارت 8
از زبان آکوتاگاوا
جینکو رفت که لباس بپوشه...اصرار کرد برم داخل اما نرفتم...من جلوی در:😐
کیوکا جلوی در:😐
حدود نیم ساعت طول کشید تا بیاد...وقتی هم که اومد کلی عذر خواهی کرد:
+ببخشید آکوتاگاوا
_عیبی نداره
+ معذرت میخواااام
_گفتم که عیبی نداره
+😭😭 ببخشید
_چرا گریه میکنی گفتم عیبی ندارهههه
+بخشیدی؟
_اصن ناراحت نشدم که ببخشم😐
+یعنی بازم ناراحتیییی😭😭
_باشه باشه بخشیدم
+ ممنون😇
*پنج دقیقه بعد
بردمش یه کافه...فرصت خوبیه برای گفتنش:
_جینکو...میخوام یه چیزی بگم
+*نگاه کردن به آکو*
_من یه بار بهت گفتم که مشکل ریوی دارم...من واقعا مدت کمی زنده م
+چ...چی؟؟؟؟
_ببخشید ولی باید میدونستی...سه ماه بیشتر فرصت ندارم
+ نگران نباش تو خوب میشی...یوسانو سنسه میتونه
_من نمیخوام ازشون کمک...
+نه...*با صدای بلند و محکم*تو باید این کارو کنی...
_اما...
+هیچ دلیلی نمیپذیریم...اگه این کارو نکنی و پیش یوسانو سنسه نری هیچوقت نمیبخشمت
_جینکو...*با تعجب*هیچوقت اینشکلی ندیده بودمت
___________________________________________________________
سرما خوردم به شدت...مردم تا اینو نوشتم🗿💔
پارت 8
از زبان آکوتاگاوا
جینکو رفت که لباس بپوشه...اصرار کرد برم داخل اما نرفتم...من جلوی در:😐
کیوکا جلوی در:😐
حدود نیم ساعت طول کشید تا بیاد...وقتی هم که اومد کلی عذر خواهی کرد:
+ببخشید آکوتاگاوا
_عیبی نداره
+ معذرت میخواااام
_گفتم که عیبی نداره
+😭😭 ببخشید
_چرا گریه میکنی گفتم عیبی ندارهههه
+بخشیدی؟
_اصن ناراحت نشدم که ببخشم😐
+یعنی بازم ناراحتیییی😭😭
_باشه باشه بخشیدم
+ ممنون😇
*پنج دقیقه بعد
بردمش یه کافه...فرصت خوبیه برای گفتنش:
_جینکو...میخوام یه چیزی بگم
+*نگاه کردن به آکو*
_من یه بار بهت گفتم که مشکل ریوی دارم...من واقعا مدت کمی زنده م
+چ...چی؟؟؟؟
_ببخشید ولی باید میدونستی...سه ماه بیشتر فرصت ندارم
+ نگران نباش تو خوب میشی...یوسانو سنسه میتونه
_من نمیخوام ازشون کمک...
+نه...*با صدای بلند و محکم*تو باید این کارو کنی...
_اما...
+هیچ دلیلی نمیپذیریم...اگه این کارو نکنی و پیش یوسانو سنسه نری هیچوقت نمیبخشمت
_جینکو...*با تعجب*هیچوقت اینشکلی ندیده بودمت
___________________________________________________________
سرما خوردم به شدت...مردم تا اینو نوشتم🗿💔
۸۴۱
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.