پارت15
#پارت15
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
وقتی از رفتن آمبولانس مطمئن شدم نفس راحتی کشیدم اما با یاد اوری حال خراب رییس با دو به سمت ماشین حرکت کردم...
سرشو به فرمون تکیه کرده بود...
دستمو آروم پشتش گذاشتم که با ترس سرشو برداشت و نگام کرد..
-بر..بردنش!؟
سرمو اروم تکون دادم که به صندلیش تکیه داد...
هسو.. هسو بهم یچیزایی گفته بود...
گفته بود برادرش فوبیا یا همون ترس از خون داره...
نگامو دادم بهش...
-تو..تو از خون میترسی؟
---------------------------------
(از زبان ا/ت)
کیفمو گذاشتم رو میز و خودمو رو تخت ولو کردم...
-پوففففف...
انگار مثلا اگه به من بگه از خون میترسه آتو داده دستم..
حالا الان که اون میدونه من از تاریکی و تنهایی میترسم چیزی از من کم شده!
ولی خب...
چطور ممکنه....
به اون ظاهر هات و سک*ی ایش (استغفرالله😐) نمیخوره که از خون بترسه...
اوو البته خب به قیافه ی کیوت منم نمیخوره از تاریکی بترسم( یکی بیاد ربطشو به من بگه)
با همین افکار مسخرم به خواب رفتم...
__________________________________
(از زبان ادمین)
سرش رو دوتا پاهای کوچولوش بود و گریه میکرد..
نمیدونست کجاست
نمیدونست چجوری سراز اینجا دراورده
بد تر از اینا
حالش از خودش به هم میخورد
اون دختر ۶ ساله فکر میکرد قاتل پدر و مادرشه...
-مامانی... من..من خیلی سعی کردم بکشمتون بیرون ولی نشد...
مامان جونم... منو میبخشی؟
سعی کرد بغضشو قورت بده اما نشد..
-نه...نههه معلومه که منو نمیبخشی... تقصیر من بود که نصف شبی دلم نودل خواست... تقصیر من بود گازو باز کردم اما...اما یادم رفت که ببندمش...
دست گرمی رو شونش نشست...
سرشو بلند کرد با پسر بچه ای که معلوم بود چند سالی از خودش بزرگ تره روبهرو شد...
بدون حرفی بلند شد و خودشو انداخت تو بغل اون پسر...
بینیشو بالا کشید با هق هق گفت:
چر..اا...چراا اینجا... ان..قدد ت..ا..ریک..که..
م...ن..میترسممم..
پسر یا مهربونی دستی به پشتش کشید و گفت:
-آروم باش.. باید ذهنتو خالی کنی...
واسه پارت بعد شرط داریمممم 😁
باید ۹۰ تایی بشیم 😃
من چقدخوبم نه؟😇
شرط بهتر از این پیدا میکنین اخههه😂
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
وقتی از رفتن آمبولانس مطمئن شدم نفس راحتی کشیدم اما با یاد اوری حال خراب رییس با دو به سمت ماشین حرکت کردم...
سرشو به فرمون تکیه کرده بود...
دستمو آروم پشتش گذاشتم که با ترس سرشو برداشت و نگام کرد..
-بر..بردنش!؟
سرمو اروم تکون دادم که به صندلیش تکیه داد...
هسو.. هسو بهم یچیزایی گفته بود...
گفته بود برادرش فوبیا یا همون ترس از خون داره...
نگامو دادم بهش...
-تو..تو از خون میترسی؟
---------------------------------
(از زبان ا/ت)
کیفمو گذاشتم رو میز و خودمو رو تخت ولو کردم...
-پوففففف...
انگار مثلا اگه به من بگه از خون میترسه آتو داده دستم..
حالا الان که اون میدونه من از تاریکی و تنهایی میترسم چیزی از من کم شده!
ولی خب...
چطور ممکنه....
به اون ظاهر هات و سک*ی ایش (استغفرالله😐) نمیخوره که از خون بترسه...
اوو البته خب به قیافه ی کیوت منم نمیخوره از تاریکی بترسم( یکی بیاد ربطشو به من بگه)
با همین افکار مسخرم به خواب رفتم...
__________________________________
(از زبان ادمین)
سرش رو دوتا پاهای کوچولوش بود و گریه میکرد..
نمیدونست کجاست
نمیدونست چجوری سراز اینجا دراورده
بد تر از اینا
حالش از خودش به هم میخورد
اون دختر ۶ ساله فکر میکرد قاتل پدر و مادرشه...
-مامانی... من..من خیلی سعی کردم بکشمتون بیرون ولی نشد...
مامان جونم... منو میبخشی؟
سعی کرد بغضشو قورت بده اما نشد..
-نه...نههه معلومه که منو نمیبخشی... تقصیر من بود که نصف شبی دلم نودل خواست... تقصیر من بود گازو باز کردم اما...اما یادم رفت که ببندمش...
دست گرمی رو شونش نشست...
سرشو بلند کرد با پسر بچه ای که معلوم بود چند سالی از خودش بزرگ تره روبهرو شد...
بدون حرفی بلند شد و خودشو انداخت تو بغل اون پسر...
بینیشو بالا کشید با هق هق گفت:
چر..اا...چراا اینجا... ان..قدد ت..ا..ریک..که..
م...ن..میترسممم..
پسر یا مهربونی دستی به پشتش کشید و گفت:
-آروم باش.. باید ذهنتو خالی کنی...
واسه پارت بعد شرط داریمممم 😁
باید ۹۰ تایی بشیم 😃
من چقدخوبم نه؟😇
شرط بهتر از این پیدا میکنین اخههه😂
۸.۴k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.