پارت16
#پارت16
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
(از زبان ا/ت)
به صدای زنگ گوشی از خواب پریدم...
گذاشتمش دم گوشم ولی فکرم مشغول خوابی که میدیدم بود...
-هی ا/ت..
با صداش به خودم اومدم و فورا جواب داد..
-یانگ سو؟
-کوفت، از دیروزه هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی کل شهرو دنبالت گشتم کجایی پس تووو...
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
ببخشید گوشیم شرکت جامونده بود...
-هیییی من سکته کردم که نکنه اتفاقی واست افتاده باشه بعد جنابالی تو خواب ناز تشریف دارن!؟
-چیکا کنم خو تقصیر خود خنگته یبار دم خونم نمیای...
-تو از کجا میدونی دم خونت نیومدم هااااا من الان این پایینم...
مثل برق گرفته ها از تخت پریدم پایین و با دو به سمت آیفون رفتم...
در و زدم و گفتم:
بیا بالا ببینم آقای بد اخلاق...
بعد از زدن آیفون برگشتم و لباسمو از رو تخت برداشتم..
درو باز کردم
و بعد به سمت یخچال رفتم...
-ا/ت تو واقعا روزای اول کاریت میخوای انقد شلخته بازی دربیاری!
سیبی رو برداشتم،
در یخچالو بستم و برگشتم سمتش...
-تو دلت واسه من نسوزه..
حالا بگو ببینم چخبر.. کاری پیدا کردی؟!
رو دسته مبل نشست و گفت:
-نبابا هرجا میرم میگن باید سابقه کار داشته باشی...
گازی از سیبم زدم و گفتم:
راست میگن خب...
-حالا نه که تو خیلی سابقه کار داشتی..
-من جذابیت و زیبایی داشتم که قبولم کردن...
-ینی اگه درخت کاج اعتماد به نفس تورو داشت سالی یبار آناناس میداد...
با خنده گفتم:
-حالا چرا آناناس!؟
-چون آناناس قیافه نداره... مزه داره...
با اخم ساختگی نگاش کردم که گفت:
-والا توعم قیافه نداری... زبون میریزی فقط..
حالا ولش اینارو..
امروز نمیری سر کار؟
-نوچ
-چرا؟
گاز دیگه ای به سیب زدم و به میز تک نفره جلوی آشپزخونه لم دادم...
-رییسمون گفت نرم..
-از کی تا حالا رییسا انقد با همکاراشون راحت شدن که خودشون میگن نرن سرکار؟!
چشم غره ای رفتم گفتم:
یااا اینکه رییس من چیکار میکنه به تو مربوط نیست...
بعدم با صدای آروم اما جوری که بشنوه گفتم:
دلم واسه هسو عه بدبخت میسوزه..
پارت بعدی شرط نداره حرف وقت تونستم میزارم❤️
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
(از زبان ا/ت)
به صدای زنگ گوشی از خواب پریدم...
گذاشتمش دم گوشم ولی فکرم مشغول خوابی که میدیدم بود...
-هی ا/ت..
با صداش به خودم اومدم و فورا جواب داد..
-یانگ سو؟
-کوفت، از دیروزه هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی کل شهرو دنبالت گشتم کجایی پس تووو...
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
ببخشید گوشیم شرکت جامونده بود...
-هیییی من سکته کردم که نکنه اتفاقی واست افتاده باشه بعد جنابالی تو خواب ناز تشریف دارن!؟
-چیکا کنم خو تقصیر خود خنگته یبار دم خونم نمیای...
-تو از کجا میدونی دم خونت نیومدم هااااا من الان این پایینم...
مثل برق گرفته ها از تخت پریدم پایین و با دو به سمت آیفون رفتم...
در و زدم و گفتم:
بیا بالا ببینم آقای بد اخلاق...
بعد از زدن آیفون برگشتم و لباسمو از رو تخت برداشتم..
درو باز کردم
و بعد به سمت یخچال رفتم...
-ا/ت تو واقعا روزای اول کاریت میخوای انقد شلخته بازی دربیاری!
سیبی رو برداشتم،
در یخچالو بستم و برگشتم سمتش...
-تو دلت واسه من نسوزه..
حالا بگو ببینم چخبر.. کاری پیدا کردی؟!
رو دسته مبل نشست و گفت:
-نبابا هرجا میرم میگن باید سابقه کار داشته باشی...
گازی از سیبم زدم و گفتم:
راست میگن خب...
-حالا نه که تو خیلی سابقه کار داشتی..
-من جذابیت و زیبایی داشتم که قبولم کردن...
-ینی اگه درخت کاج اعتماد به نفس تورو داشت سالی یبار آناناس میداد...
با خنده گفتم:
-حالا چرا آناناس!؟
-چون آناناس قیافه نداره... مزه داره...
با اخم ساختگی نگاش کردم که گفت:
-والا توعم قیافه نداری... زبون میریزی فقط..
حالا ولش اینارو..
امروز نمیری سر کار؟
-نوچ
-چرا؟
گاز دیگه ای به سیب زدم و به میز تک نفره جلوی آشپزخونه لم دادم...
-رییسمون گفت نرم..
-از کی تا حالا رییسا انقد با همکاراشون راحت شدن که خودشون میگن نرن سرکار؟!
چشم غره ای رفتم گفتم:
یااا اینکه رییس من چیکار میکنه به تو مربوط نیست...
بعدم با صدای آروم اما جوری که بشنوه گفتم:
دلم واسه هسو عه بدبخت میسوزه..
پارت بعدی شرط نداره حرف وقت تونستم میزارم❤️
۹.۹k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.