پارت14
#پارت14
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
از تعجب چشام چهار تا که چه عرض کنم هشتا شده بود... قلبم انقدی تند و محکم به سینم میکوبید که سکوت اتاق باعث میشد هردو به راحت بشنویمش...
سرشو اورد پایین و دم گوشم پچ زد..
- فقط سعی دارم آرومت کنم پس فکرای اشتباه به سرت نزنه...
از بغلش بیرون اومدم و بلافاصله جلوش خم و راست شدم...
-ممنونم..
-می چا امروز دیدت چیزی بهت نگفت؟!
همون دختری که امرزو اینجا بود...
-راستش..راستش قایم شدم...
بدون اینکه تعجب کنه سرشو تکون و داد و به سمت میزش رفت از توی کشوش سوییچ ماشینی رو دراورد و داد بهم...
-با این برو فردا که اومدی سوییچشو به منشی بده... وسایلاتم پایین رو کاناپس..
-نی..نیازی به ماشین نیست با تاکسی میرم...
-این موقع شب تاکسی نیست پس الکی تعارف نکن..
-عااا پس پس پای پیاده میرم یا اصلا...
-کلافه به سمت در حرکت کرد و در همون حالت گفت:
میتونی همون اول بگی رانندگی بلد نیستی!
توسری ای به خودم زدم و دنبالش راه افتادم...
سوار شدیم..
سکوتی سنگینی بینمون بود که با صدای اون شکسته شد..
- چند سالته؟
سرمو بلند کردم و نگاش کردم...
بعدم گفتم:21
-پس مشکلت سنت نیست مشکل پوله!
تو دلم خنده ای ضایع بهش کردم...
واقعا فک میکرده من هنوز به سن قانونی نرسیدم!؟
-اره خب.. من حتی میخواستمم نمیتونستم و یاد گرفتنش برام مثل وقت تلف کردن بود چون در هر صورت نمیتونستم ماشین داشته باشم..
همینجوری درحال توضیح و قانع کردنش بودم که برای لحظه ای نگاهم به چیزی کنار جاده خورد...
-میش..میشه ماشینو نگه داری؟!
-چیزی میخوای؟
-میخوام از یچیزی مطمئن بشم..
ماشینو نگه داشت و منم بلافاصله پیاده شدم..
با دیدن جسم بیروح اون زن کنار جاده جیغ خفیفی کشیدم...
صدای باز شدن در ماشینو شنیدم...
اروم کنارش نشستم..
اون تصادف نکرده بود!
اونا رد چاقو بودن!
سر و صورتش پر از خون بودو هر جایی هم زخمی نبود بجاش کبود شده بود...
-خا..خانم.. خانم..
کمی تکونش دادم اما انگار نه انگار..
نگاهی به رییس انداختم..
اون چش شده!؟
دستاش رو سرش بود تند تند نفس نفس میزد..
هر دفعه که نگاهش به اون زن میخورد عقب تر میرفت و مضطرب تر میشد...
-باید چیکار کنم..
صدای آمبولانس به گوشم رسید.. کی خبر داده!؟
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
از تعجب چشام چهار تا که چه عرض کنم هشتا شده بود... قلبم انقدی تند و محکم به سینم میکوبید که سکوت اتاق باعث میشد هردو به راحت بشنویمش...
سرشو اورد پایین و دم گوشم پچ زد..
- فقط سعی دارم آرومت کنم پس فکرای اشتباه به سرت نزنه...
از بغلش بیرون اومدم و بلافاصله جلوش خم و راست شدم...
-ممنونم..
-می چا امروز دیدت چیزی بهت نگفت؟!
همون دختری که امرزو اینجا بود...
-راستش..راستش قایم شدم...
بدون اینکه تعجب کنه سرشو تکون و داد و به سمت میزش رفت از توی کشوش سوییچ ماشینی رو دراورد و داد بهم...
-با این برو فردا که اومدی سوییچشو به منشی بده... وسایلاتم پایین رو کاناپس..
-نی..نیازی به ماشین نیست با تاکسی میرم...
-این موقع شب تاکسی نیست پس الکی تعارف نکن..
-عااا پس پس پای پیاده میرم یا اصلا...
-کلافه به سمت در حرکت کرد و در همون حالت گفت:
میتونی همون اول بگی رانندگی بلد نیستی!
توسری ای به خودم زدم و دنبالش راه افتادم...
سوار شدیم..
سکوتی سنگینی بینمون بود که با صدای اون شکسته شد..
- چند سالته؟
سرمو بلند کردم و نگاش کردم...
بعدم گفتم:21
-پس مشکلت سنت نیست مشکل پوله!
تو دلم خنده ای ضایع بهش کردم...
واقعا فک میکرده من هنوز به سن قانونی نرسیدم!؟
-اره خب.. من حتی میخواستمم نمیتونستم و یاد گرفتنش برام مثل وقت تلف کردن بود چون در هر صورت نمیتونستم ماشین داشته باشم..
همینجوری درحال توضیح و قانع کردنش بودم که برای لحظه ای نگاهم به چیزی کنار جاده خورد...
-میش..میشه ماشینو نگه داری؟!
-چیزی میخوای؟
-میخوام از یچیزی مطمئن بشم..
ماشینو نگه داشت و منم بلافاصله پیاده شدم..
با دیدن جسم بیروح اون زن کنار جاده جیغ خفیفی کشیدم...
صدای باز شدن در ماشینو شنیدم...
اروم کنارش نشستم..
اون تصادف نکرده بود!
اونا رد چاقو بودن!
سر و صورتش پر از خون بودو هر جایی هم زخمی نبود بجاش کبود شده بود...
-خا..خانم.. خانم..
کمی تکونش دادم اما انگار نه انگار..
نگاهی به رییس انداختم..
اون چش شده!؟
دستاش رو سرش بود تند تند نفس نفس میزد..
هر دفعه که نگاهش به اون زن میخورد عقب تر میرفت و مضطرب تر میشد...
-باید چیکار کنم..
صدای آمبولانس به گوشم رسید.. کی خبر داده!؟
۷.۲k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.