و من

و من
همیشه می‌خوردم به دری که بسته بود،
یا می‌رسیدم به جمعیّتی که راه نمی‌دادند،
حتی به عمد دست دراز می‌کردند
تا نگذارند جلوتر بروم ...
می‌دانستم که نمی‌رسم
امّا رفتم ...
تمامِ شب
تمامِ روز............
دیدگاه ها (۴)

خوشا رهایی ... آهاین پرندهدر این قفس تنگنمی‌خواند..............

خیلی دلم می‌خواهد از اینجا به جانب آن رهایی آرامِ بی دردسر ب...

به دور ریخت شبی قرص های خوابی راکه رفته رفته بر این درد بی ا...

مارا چه به مسروری؟ما در غم خود نعره مستانه زدیم ...........

خیال داشتنتمثل یک شب آرام و رویایی استکه ستاره ها در آن می ر...

چه مصر و چه شام و چه برّ و چه بحرهمه روستایند و شیراز شهر#سع...

چپتر ۴ _ شعله ای در دلروزها برای لیندا مثل قفسی بسته بود.زند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط