الان نمیدونم چی صداش کنم مینی داستان
(الان نمیدونم چی صداش کنم ، مینی داستان؟🗿)
ماشین دروغ سنج🎀🤓
من: ناممممممممممم نامممممممم...حوصلم پوکیده...اهاااااا💀🎀 *تلپورت کردن همه اوسی های اصلی* چه خبر دوستان؟
امی : چرا دقیقا اینکارو کردی؟داشتم گیم میزدم...
کای : الان کجا-
مایک : الان تو کدوم گوری ایم؟؟؟ (بچه مثل همیشه پر🎀یود مغزی🙂)
هانا : امم...دقیقا اینجا چه میکنیم؟ من داشتم میرفتم چیپس نمکی بخرم 😐
ونی (میدونم اوسی نی ولی رول که هس🤓) : *کل لباسش خونیه* تقریبا کشته بودمش- *نگاه کردن به هانا* همم...🗿🔪
من : نههه!!!
*بعد از دو ساعت بدبختی کشیدن*
من : اگه دوباره با هم درگیر شید هااا-😐 خببب ، میخواستم یکم خوش بگذرونم *اوردن یه دروغ سنج تلپورت کردن همه بجز امی به یه اتاق کناری که شیشه داره*
امی : مـ-میخوای چیکار کنی؟؟ *یکم عقب رفتن*
من : هه هه هه ☠️ نترس درد ندا- *وصل کردن دروغ سنج به امی* خب ، سوالم از همه قراره این باشه ، حست نسبت به من چیه؟🤡
امی : شاسگولی🙂 *بوووق* باشه ، بدک نیستی...ولی من قرار نیست باهات خوب باشـ- *بوووق* باشههه!! بعضی اوقات باهات مهربونم/-:
من : *لایک نشون دادن* پرفکت👍🏼🌚
ــــــــــــــــــــ
کای : ادم خوبی هستی ، ولی بعضی اوقات خیلی عصبی میشی و فحش ناموسی میدی☠️ *بوق نزد* من همیشه راست میـ- *بوووق* یه زمانی دروغ هم میگم...
من : منطقی بید ، میرسی👍🏼🌚
ــــــــــــــــ
مایک : یه بیشعور تمام عیار ، کـ☠️ـخل اَنگلِ-
امی : *تلپورت کردن مایک به یه جای دیگه* اممم امم...خـ-خوب نبود...
ــــــــــــــــــ
هانا : برام چیپس نمکی بخری میگم😆
من : چه-
هانا : نخری نمیگممم-
من : *تلپورت کردنش به یه جای دیگه* سی و یک تیررر ، بچه سااال😐🗿
ــــــــــــــــــ
ونی : *لبخند ملیح و شوم* فقط میخوام بکشمت(:
من : نننننننننـ- *فرار کردن*
ونی : پس باید من بهش پایان بدم...اونایی که اینو میخونن ، قراره این ادامه داشته باشه ، پس اگه سوالی تو ذهنتون دارین تو ... اممم...اسمش کامنت بود؟ همون...اونجا بنویسید وگرنه *با چاقو تهدید کردن*
(فک نمیکنم چندان خوب شده باشه ، ولی اگه دوست داشتین دوباره میزارم ازیناا)
ماشین دروغ سنج🎀🤓
من: ناممممممممممم نامممممممم...حوصلم پوکیده...اهاااااا💀🎀 *تلپورت کردن همه اوسی های اصلی* چه خبر دوستان؟
امی : چرا دقیقا اینکارو کردی؟داشتم گیم میزدم...
کای : الان کجا-
مایک : الان تو کدوم گوری ایم؟؟؟ (بچه مثل همیشه پر🎀یود مغزی🙂)
هانا : امم...دقیقا اینجا چه میکنیم؟ من داشتم میرفتم چیپس نمکی بخرم 😐
ونی (میدونم اوسی نی ولی رول که هس🤓) : *کل لباسش خونیه* تقریبا کشته بودمش- *نگاه کردن به هانا* همم...🗿🔪
من : نههه!!!
*بعد از دو ساعت بدبختی کشیدن*
من : اگه دوباره با هم درگیر شید هااا-😐 خببب ، میخواستم یکم خوش بگذرونم *اوردن یه دروغ سنج تلپورت کردن همه بجز امی به یه اتاق کناری که شیشه داره*
امی : مـ-میخوای چیکار کنی؟؟ *یکم عقب رفتن*
من : هه هه هه ☠️ نترس درد ندا- *وصل کردن دروغ سنج به امی* خب ، سوالم از همه قراره این باشه ، حست نسبت به من چیه؟🤡
امی : شاسگولی🙂 *بوووق* باشه ، بدک نیستی...ولی من قرار نیست باهات خوب باشـ- *بوووق* باشههه!! بعضی اوقات باهات مهربونم/-:
من : *لایک نشون دادن* پرفکت👍🏼🌚
ــــــــــــــــــــ
کای : ادم خوبی هستی ، ولی بعضی اوقات خیلی عصبی میشی و فحش ناموسی میدی☠️ *بوق نزد* من همیشه راست میـ- *بوووق* یه زمانی دروغ هم میگم...
من : منطقی بید ، میرسی👍🏼🌚
ــــــــــــــــ
مایک : یه بیشعور تمام عیار ، کـ☠️ـخل اَنگلِ-
امی : *تلپورت کردن مایک به یه جای دیگه* اممم امم...خـ-خوب نبود...
ــــــــــــــــــ
هانا : برام چیپس نمکی بخری میگم😆
من : چه-
هانا : نخری نمیگممم-
من : *تلپورت کردنش به یه جای دیگه* سی و یک تیررر ، بچه سااال😐🗿
ــــــــــــــــــ
ونی : *لبخند ملیح و شوم* فقط میخوام بکشمت(:
من : نننننننننـ- *فرار کردن*
ونی : پس باید من بهش پایان بدم...اونایی که اینو میخونن ، قراره این ادامه داشته باشه ، پس اگه سوالی تو ذهنتون دارین تو ... اممم...اسمش کامنت بود؟ همون...اونجا بنویسید وگرنه *با چاقو تهدید کردن*
(فک نمیکنم چندان خوب شده باشه ، ولی اگه دوست داشتین دوباره میزارم ازیناا)
- ۱.۲k
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط