فیک طراحه من...؟!
فیک طراحه من...؟!
پارت⁶
بعد خدافظی با ات گوشیش زنگ خورد...دوباره جونگ هی بود...رد تماس داد که رو گوشیش پیامک اومد..
"پیام:
تهیونگا لطفا تماسامو جواب بده..حالم خوب نیست خواهش میکنم.
دلم برات تنگ شده
لطفا بهم شانس دوباره بده"
بعد خوندن پیام به جونگ هی زنگ زد:
_:باز چی میخوای؟
جونگهی:تهیونگا...من اومدم فرانسه..میشه همه ببینیم؟
_:نمیخوام وقتمو بخاطر تو هدر کنم
جونگهی:لطفا...کارم واجبه...قول میدم دیگه منو نمیبینی
_:ادرس ی بار رو میفرستم بیا اونجا
جونگهی:باشه..ممنون
با اخمای توهم رفته تماسو قط کرد...به سمت بار حرکت کرد...چند دیقه گزشت و جونگهی اومد..لباسش در حدی باز بود که اگه لخت میومد از این بهتر بود
_:حرفتو بزن
جونگهی:میدونم که سر هیچی ولت کردم...من از خیانت بهت پشیمونم...میشه بهم شانس دوباره ای بدی؟
_:نه..حرفات همین بودن؟
جونگهی:تهیونگا...من دوست دارم
_:گول حرفاتو نمیخورم جونگ هی...تو اگه منو دوست داشتی با اون حرومزاده بهم خیانت نمیکردی...اونم ی روز مونده به عروسیمون..دیدنت حالمو خراب میکنه*داد،عصبی*
جونگهی ساکت شد و از جاش بلند شد وسمت تهیونگ حرکت کرد..نشست رو پاش و خودشو نزدیک لبای تهیونگ کرد
جونگهی:فقط این بار...لطفا
_:برو کنار
جونگهی:تو که نمیخوای منو تو این شرایط ول کنیو بری...هوم؟*اروم*
پرتش کرد اونور و از بار رفت بیرون...اگه یکم دیگه طولمیکشید خودشو مقابل جونگهی میباخت...هنوزم عاشقش بود..اعصابش خورد شد و به سمت ماشینش رفت...سوار شد و رفت خونه
ویوات:
ی ایده جدید به ذهنم زده بود...طراحی رو شروع کرده بودم..حواسم کلا پرت شده بود که وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ۱۱:۴۶ دیقس...گشنگی زد به سرم...یکم از کارم مونده بود...وسایلامو جمع کردم و لباسمو عوض کردم*لباسش اسلاید ۲ هست*...از خونه رفتم بیرون و سمت فروشگاه حرکت کردم...عجیبه...اینوقت شب بسته بود..همیشه تا ۱ باز میموندن...گوشیشو باز کرد تا یچیز سفارش بده اما نتش کار نمیکرد...سمت خونه حرکت کرد که..
با شنیدن صدای اشنا برگشت و پشتشو نگا کرد
_:سلام..چیزی شده؟*یکم سرد*
:عاا..نه...میخواستم برم فروشگاه که دیدمبستس
_:گشنته؟
:یکم
_:بیا بریم ی غذا مهمونت کنم
:ممنونم ولی..
_:ولی و اما نداره...هروقت گفتم پیچوندی...اینبار قبول کن
:باشه...پس برم لباسمو عوض کنم بیام
_:همین لباست خوبه...بریم
:باشه
سوار ماشین شدن و به سمت ی رستوران نزدیک حرکت کردن...ات یکی دوباری زیر چشمی به تهیونگنگا کرد...
پارت⁶
بعد خدافظی با ات گوشیش زنگ خورد...دوباره جونگ هی بود...رد تماس داد که رو گوشیش پیامک اومد..
"پیام:
تهیونگا لطفا تماسامو جواب بده..حالم خوب نیست خواهش میکنم.
دلم برات تنگ شده
لطفا بهم شانس دوباره بده"
بعد خوندن پیام به جونگ هی زنگ زد:
_:باز چی میخوای؟
جونگهی:تهیونگا...من اومدم فرانسه..میشه همه ببینیم؟
_:نمیخوام وقتمو بخاطر تو هدر کنم
جونگهی:لطفا...کارم واجبه...قول میدم دیگه منو نمیبینی
_:ادرس ی بار رو میفرستم بیا اونجا
جونگهی:باشه..ممنون
با اخمای توهم رفته تماسو قط کرد...به سمت بار حرکت کرد...چند دیقه گزشت و جونگهی اومد..لباسش در حدی باز بود که اگه لخت میومد از این بهتر بود
_:حرفتو بزن
جونگهی:میدونم که سر هیچی ولت کردم...من از خیانت بهت پشیمونم...میشه بهم شانس دوباره ای بدی؟
_:نه..حرفات همین بودن؟
جونگهی:تهیونگا...من دوست دارم
_:گول حرفاتو نمیخورم جونگ هی...تو اگه منو دوست داشتی با اون حرومزاده بهم خیانت نمیکردی...اونم ی روز مونده به عروسیمون..دیدنت حالمو خراب میکنه*داد،عصبی*
جونگهی ساکت شد و از جاش بلند شد وسمت تهیونگ حرکت کرد..نشست رو پاش و خودشو نزدیک لبای تهیونگ کرد
جونگهی:فقط این بار...لطفا
_:برو کنار
جونگهی:تو که نمیخوای منو تو این شرایط ول کنیو بری...هوم؟*اروم*
پرتش کرد اونور و از بار رفت بیرون...اگه یکم دیگه طولمیکشید خودشو مقابل جونگهی میباخت...هنوزم عاشقش بود..اعصابش خورد شد و به سمت ماشینش رفت...سوار شد و رفت خونه
ویوات:
ی ایده جدید به ذهنم زده بود...طراحی رو شروع کرده بودم..حواسم کلا پرت شده بود که وقتی به خودم اومدم دیدم ساعت ۱۱:۴۶ دیقس...گشنگی زد به سرم...یکم از کارم مونده بود...وسایلامو جمع کردم و لباسمو عوض کردم*لباسش اسلاید ۲ هست*...از خونه رفتم بیرون و سمت فروشگاه حرکت کردم...عجیبه...اینوقت شب بسته بود..همیشه تا ۱ باز میموندن...گوشیشو باز کرد تا یچیز سفارش بده اما نتش کار نمیکرد...سمت خونه حرکت کرد که..
با شنیدن صدای اشنا برگشت و پشتشو نگا کرد
_:سلام..چیزی شده؟*یکم سرد*
:عاا..نه...میخواستم برم فروشگاه که دیدمبستس
_:گشنته؟
:یکم
_:بیا بریم ی غذا مهمونت کنم
:ممنونم ولی..
_:ولی و اما نداره...هروقت گفتم پیچوندی...اینبار قبول کن
:باشه...پس برم لباسمو عوض کنم بیام
_:همین لباست خوبه...بریم
:باشه
سوار ماشین شدن و به سمت ی رستوران نزدیک حرکت کردن...ات یکی دوباری زیر چشمی به تهیونگنگا کرد...
۱.۶k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.