~حقیقت پنهان~

•پارت ۱۴•
بالاخره سرش رو بالا گرفت. وقتی صورتش رو دیدم فکر کردم که ممکنه ۴۰-۴۵ سالش باشه. اخم کرده بود و چهرش متمرکز روی من قفل شده بود.
؟: خیلی چیزا می‌دونم. بخاطر همین می‌خواستم که باهم به یه توافق برسیم.
لایرا: °اینجوری؟ روش تو برای استقبال اینه؟...یا رسماً میخواستی منو شکنجه کنی؟°
؟: تو روش کار من دخالت نکن دختر.
اخمم بیشتر شد. اون نگاه تیزش روی من آزارم می‌داد و تمرکز کردن رو برام سخت میکرد.
لایرا: °روش کار، ها؟ اصلا تو کی هستی؟°
از روی صندلیش بلند شد به سمت من اومد. وقتی جلوم وایساد سایش بدنم رو در بر گرفت.
؟: من رئیس باند مافیایی شیکاگو هستم، لایرا. و من و افرادم بخش بزرگی از دنیای زیرین آمریکا رو تشکیل میدیم. پس...طوری برخورد نکن که انگار داری با کم کسی صحبت میکنی.
چشمام از تعجب گشاد شد و لحظه‌ای شوک تموم وجودم رو فرا گرفت و سعی داشتم حرفی که زده بود رو هضم کنم. من اصلا توی موقعیت خوبی نبودم و درک اون لحظه آسون نبود. اینکه توی یه شب زندگیم تقریبا داشت از این رو به اون رو میشد و من جلوی کسی بودم که احتمالا از هست و نیست زندگی من خبر داشت. نمی‌تونستم دست از پا خطا کنم.
لایرا: °تو....چطوری میتونم حرفتو باور کنم؟°
پوزخندی کم رنگ روی صورتش نقش بست و زانو زد تا صورتش هم سطح صورت من بشه.
؟: اینکه من از گذشته تو با خبرم برات کافی نبود؟
سکوت کردم. درواقع هیچ حرفی برای گفتن نداشتم و اون سوالم احمقانه بود. خودم رو از فکر و خیالات کشیدم بیرون و با نگاهی جدی و عصبی بهش خیره شدم.
لایرا: °خیلی خب...حرفتو باور میکنم. ولی چرا من باید برای تو اینقدر سوژه‌ی مهمی باشم که از همه چیِ من با خبر باشی؟°
لحظه‌ای برای جواب دادن مردد شد ولی وقتی که میخواست جواب بده چهره‌اش مصمم بود.
دیدگاه ها (۰)

~حقیقت پنهان~

شما ها رو نمی‌دونم ولی من دقیقا یه همچین ذهنیتی دارم

ادیت جدیدببخشید اگر جالب نشده، خیلی حوصله ادیت نداشتم🙂

~حقیقت پنهان~

~حقیقت پنهان~

~حقیقت پنهان~

~حقیقت پنهان~

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط