شاهزاده و دختر گدا♠️ 16
اسب اروم قدمی به سمتم برمیداره. نزدیکم میاد و گازی از هویج میزنه . اروم دستی به یال هاش میکشم .
وقتی دیدم که عکس العمل بدی نشون نداد بیشتر نزدیکش میشم و بوسه ای روی سرش میکنم .
سرش رو بالا میاره و نگاهم میکنه . لبخندی بهش میزنم و همینجوری که نوازشش میکنم به سمت زین میرم و میخوام سوارش بشم که دیوید هراسون به سمتم میاد و میگه:
_ نه بلا اون به تو سواری نمیده ..اون به هیشکی سواری نمیده .. فهمیدم که اسیبی به کسی نمیزنه لازم نیس برای اثباتش سوارش بشی.
_ ولی من میخوام سوارش بشم . این اسب برای من خیلی اشناس انگار که قبلا میشناختمش . میخوام سوارش بشم .
بی توجه به نگاه نگران دیوید دوباره به سمت اسب میرم و دوباره شروع به نوازشش میکنم .
خیلی اروم سوارش میشم اما حرکتش نمیدم .به قیافه متعجب بقیه توجه نمیکنم و اروم شروع به یورتمه رفتن میکنم .
میترسم بیشتر از این به اسب فشار بیارم و اون رم کنه و بلایی سرم بیاد . برای همین اسب رو نگه میدارم و ازش پیاده میشم.
به سمت دیوید میرم . دیگه نگاهش رنگ تعجب نداشت . نگاهش دوباره سرد شده بود .
دیوید: چطوری سوارش شدی؟
_ نمیدونم .. یه خاطره یادم امد.. یه شعر که وقتی برای اسب خوندمش اروم شد .
دیوید: خاطره !؟ مگه تو خاطره هات رو به یاد نداری؟!
_ نه من از بچگی تا ۱۱ سالگیم رو به خاطر ندارم .
سری تکون میده و نگاهش به گردنم می افته . و روی گردنبندم ثابت میمونه.
یک دفعه به شدت اعصبانی میشه و گردنم رو تو دستش میگیره و فشار میده . و با خشم میگه
_ زود باش بگو.. این گردنبند رو از کجا اوردی ؟! هان؟!
من: اخ ولم کن وحشی .. چت شده؟!..این گرنبند توی صندوقچه توی اتاقم بود . ولم کن دیگه!
گلوم رو ول میکنه و با صدایی که از اعصبانیت دورگه شده میگه:
_ دنبالم بیا
جلوتر از من حرکت میکنه و منم پشت سرش راه می افتم . پسره احمق تعادل روانی نداره اصلا. نه به کاری که تو اتاق کرد نه به الانش که داشت خفم میکرد.
با یاداوری بوسه ای که روی گردنم زد دوباره سرخ میشم. زیر لب چندتا فش نثارش میکنم .
جلوی در اتاقش میرسیم. انتظار داشتم کنار بره تا من اول داخل بشم ولی خودش اول داخل شد . ایــش دریغ از یه ذره شعور پسره بی ریختت!
اوه چه اتاق بزرگی! اینجا اتاقه یا خونس ! اولین چیزی که به چشمم خورد یه تخت سلطنتی ۲ نفره بود که روش پوست روباه بود .
صندلی چرمی هم کنار شومینه توی اتاقش بود. روی دیوارش هم یه تابلو بزرگ از خودش نقاشی شده بود .
توی اون تابلو لباس سلطنتی همراه با یه تاج و یک اعصای که روش یک یاقوت بزرگ بود همراه داشت که ابهتش رو دو برار کرده بود.
با صداش دست از نگاه کردن از اتاق برمیدارم.
دیوید: اگه نگاه کردن اتاقم تموم شد بشین کارت دارم .
اوه دوباره مثل ادم های ندید بدید رفتار کرده بودم . ایشی گفتم و سعی کردم به روی خودم نیارم . دامن لباس بنفش رنگم رو گرفتم و اروم روی صندلی نشستم.
دیوید: خب بلا اماندا وظایفت رو بهت گفت!؟
_ وظایف؟ چه وظایفی؟
دیوید: مثل اینکه یادت رفته برای چی اینجایی! تو اینجایی تا به جای پول اسبم کار کنی! جایگاهت رو فراموش نکن
_ من جایگاهم رو خوب بلدم لازم نیست شما به من یاداوریش کنید!
دیوید: خوبه ..پس از فردا کارت رو شروع میکنی .. اگه اشتباهی ازت سر بزنه…
_ بله بله میدونم مجازات میشم !
دیوید با خشم میگه:
دیوید: با اخرت باشه وسط حرف من میپری فهمیدی!!!
پشت چشمی براش نازک میکنم و سرم رو به معنای فهمیدم تکون میدم .
دیوید: نشنیدم !؟
_ چیو نشنیدی!؟
صدای پر حرسش رو از لای دندون های به هم جفت شدش شنیدم:
دیوید: نشنیدم بگی چشم
من: چرا باید بهت بگم چشم!؟درسته که قراره به جای پول اسب برات کار کنم ولی دلیل نمیشه من برده تو باشم و هرچی تو میگی من بگم چشم !
خیلی ریلکس از جاش بلند میشه و به سمتم میاد . از این حالتش به شدت ترسیدم ! اگه اعصبانی میشد و داد میزد انقدر ازش نمی ترسیدم که الان می ترسیدم
چون الان معلوم نیس چیکار میخواد بکنه و این منو می ترسونه. خواستم از در برم بیرون که دستم رو گرفت و بین در و دیوار گیرم انداخت .
خواستم با دستام هولش بدم عقب که دوتا دستم رو به یک دستش گرفت و بالای سرم برد .
........................
*«like=لایک»*
وقتی دیدم که عکس العمل بدی نشون نداد بیشتر نزدیکش میشم و بوسه ای روی سرش میکنم .
سرش رو بالا میاره و نگاهم میکنه . لبخندی بهش میزنم و همینجوری که نوازشش میکنم به سمت زین میرم و میخوام سوارش بشم که دیوید هراسون به سمتم میاد و میگه:
_ نه بلا اون به تو سواری نمیده ..اون به هیشکی سواری نمیده .. فهمیدم که اسیبی به کسی نمیزنه لازم نیس برای اثباتش سوارش بشی.
_ ولی من میخوام سوارش بشم . این اسب برای من خیلی اشناس انگار که قبلا میشناختمش . میخوام سوارش بشم .
بی توجه به نگاه نگران دیوید دوباره به سمت اسب میرم و دوباره شروع به نوازشش میکنم .
خیلی اروم سوارش میشم اما حرکتش نمیدم .به قیافه متعجب بقیه توجه نمیکنم و اروم شروع به یورتمه رفتن میکنم .
میترسم بیشتر از این به اسب فشار بیارم و اون رم کنه و بلایی سرم بیاد . برای همین اسب رو نگه میدارم و ازش پیاده میشم.
به سمت دیوید میرم . دیگه نگاهش رنگ تعجب نداشت . نگاهش دوباره سرد شده بود .
دیوید: چطوری سوارش شدی؟
_ نمیدونم .. یه خاطره یادم امد.. یه شعر که وقتی برای اسب خوندمش اروم شد .
دیوید: خاطره !؟ مگه تو خاطره هات رو به یاد نداری؟!
_ نه من از بچگی تا ۱۱ سالگیم رو به خاطر ندارم .
سری تکون میده و نگاهش به گردنم می افته . و روی گردنبندم ثابت میمونه.
یک دفعه به شدت اعصبانی میشه و گردنم رو تو دستش میگیره و فشار میده . و با خشم میگه
_ زود باش بگو.. این گردنبند رو از کجا اوردی ؟! هان؟!
من: اخ ولم کن وحشی .. چت شده؟!..این گرنبند توی صندوقچه توی اتاقم بود . ولم کن دیگه!
گلوم رو ول میکنه و با صدایی که از اعصبانیت دورگه شده میگه:
_ دنبالم بیا
جلوتر از من حرکت میکنه و منم پشت سرش راه می افتم . پسره احمق تعادل روانی نداره اصلا. نه به کاری که تو اتاق کرد نه به الانش که داشت خفم میکرد.
با یاداوری بوسه ای که روی گردنم زد دوباره سرخ میشم. زیر لب چندتا فش نثارش میکنم .
جلوی در اتاقش میرسیم. انتظار داشتم کنار بره تا من اول داخل بشم ولی خودش اول داخل شد . ایــش دریغ از یه ذره شعور پسره بی ریختت!
اوه چه اتاق بزرگی! اینجا اتاقه یا خونس ! اولین چیزی که به چشمم خورد یه تخت سلطنتی ۲ نفره بود که روش پوست روباه بود .
صندلی چرمی هم کنار شومینه توی اتاقش بود. روی دیوارش هم یه تابلو بزرگ از خودش نقاشی شده بود .
توی اون تابلو لباس سلطنتی همراه با یه تاج و یک اعصای که روش یک یاقوت بزرگ بود همراه داشت که ابهتش رو دو برار کرده بود.
با صداش دست از نگاه کردن از اتاق برمیدارم.
دیوید: اگه نگاه کردن اتاقم تموم شد بشین کارت دارم .
اوه دوباره مثل ادم های ندید بدید رفتار کرده بودم . ایشی گفتم و سعی کردم به روی خودم نیارم . دامن لباس بنفش رنگم رو گرفتم و اروم روی صندلی نشستم.
دیوید: خب بلا اماندا وظایفت رو بهت گفت!؟
_ وظایف؟ چه وظایفی؟
دیوید: مثل اینکه یادت رفته برای چی اینجایی! تو اینجایی تا به جای پول اسبم کار کنی! جایگاهت رو فراموش نکن
_ من جایگاهم رو خوب بلدم لازم نیست شما به من یاداوریش کنید!
دیوید: خوبه ..پس از فردا کارت رو شروع میکنی .. اگه اشتباهی ازت سر بزنه…
_ بله بله میدونم مجازات میشم !
دیوید با خشم میگه:
دیوید: با اخرت باشه وسط حرف من میپری فهمیدی!!!
پشت چشمی براش نازک میکنم و سرم رو به معنای فهمیدم تکون میدم .
دیوید: نشنیدم !؟
_ چیو نشنیدی!؟
صدای پر حرسش رو از لای دندون های به هم جفت شدش شنیدم:
دیوید: نشنیدم بگی چشم
من: چرا باید بهت بگم چشم!؟درسته که قراره به جای پول اسب برات کار کنم ولی دلیل نمیشه من برده تو باشم و هرچی تو میگی من بگم چشم !
خیلی ریلکس از جاش بلند میشه و به سمتم میاد . از این حالتش به شدت ترسیدم ! اگه اعصبانی میشد و داد میزد انقدر ازش نمی ترسیدم که الان می ترسیدم
چون الان معلوم نیس چیکار میخواد بکنه و این منو می ترسونه. خواستم از در برم بیرون که دستم رو گرفت و بین در و دیوار گیرم انداخت .
خواستم با دستام هولش بدم عقب که دوتا دستم رو به یک دستش گرفت و بالای سرم برد .
........................
*«like=لایک»*
۸۸.۴k
۰۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.