شاهزاده و دختر گدا♠️ 15
دستم رو از تو دست هاش بیرون میارم و به سمت اسب میرم . وقتی دید من دارم نزدیکش میشم روی دو پا ایستاد و شیهه ای کشید
چند قدمی به عقب برداشتم ولی نترسیدم .این اسب عجیب برام اشنا بود . بازم به سمتش رفتم اما این بار اروم تر..
بازم به سمتش میرم اما این بار اروم تر از دفعه قبل. نا اروم تکون میخوره ..پوف خدایا غلط کردم من چجوری حالا سوار این اسب بشم! این که حتی نمیزاره بهش نزدیک بشم .
باد شدیدی میاد و یال های اسب برای لحظه ای کنار میره اوه این دیگه چیه ! روی پیشونی و زیر یال های این اسب جای زخمای عمیقی وجود داره!
سرم تیر شدیدی میکشه و صحنه ای از گذشته یادم میاد. دو تا اسب سفید رو به تنه درختی بسته بودن .
مردی که یه پیشبند خونی به تن داشت به سمت دو اسب امد و یکی از اون ها رو افسارش رو به دست گرفت و به زور کشوند به سمت جایی که یک تبر بزرگ. اونجا بود .
تمام یال های اسب رو چید و توی کیسه ای گذاشت . اسب خیلی ناارومی میکرد . چندتا مرد دیگه امدن و شروع به زدن اسب کردن .
انقدر اسب رو با چوب و شلاق زدن که دوتا از پاهای اسب شکست و روی زمین افتاد . مردی که پیشبند تنش بود از فرصت استفاده کرد و سر اسب رو با تبر قطع کرد .
به سمت اون یکی اسب رفتن . یکی از اون ها افسار اسب رو کشید ولی اسب با پاهاش لگدی به مرد زد که مرد روی زمین افتاد . وقتی دیدن اسب اروم نمیشه شروع کردن به زدنش .
شلاق های زیادی به صورتش زدن . ولی نمیدونم چیشد که افسار اسب پاره شد . اون اسب فرار کرد.
خودم رو یادم میاد. که پشت درختی قایم شده بودم و وحشت کرده بودم . به سمت جایی که اسب به اونجا فرار کرده بود رفتم. مدت زیادی گشتم ولی هیچ خبری از اون اسب نشد .
به سمت چشمه رفتم تا ابی بخورم که اون اسب رو دیدم . به سمتش رفتم. که رم کرد .
هویجی که خریده بودم رو به سمتش میگیرم. به سمت هویج میاد و گازی ازش میگیره .
دوباره سرم تیر میکشه و دیگه چیزی یادم نمیاد. اخرین چیزی که یادم امد یه شعر بود . سرم رو توی دستم میگیرم .
شاید یاد اوری این خاطره ها چند دقیقه کمی طول کشیده باشه ولی سرم رو به درد اورد.
دیوید متوجه حالم شد و به سمتم امد .
دیوید متوجه حالم شد و به سمتم امد و گفت :
_ هی دختر حالت خوبه؟ تو که نمیتونی پس چرا…
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم :
_ میتونم . برو کنار
یه تای ابروش رو بالا میندازه و کنار میره . نفس عمیقی میکشم و شعری که یادم امده بود رو زمزمه میکنم و به سمت اسب میرم.
!!نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
!!تا اشارات نظر, نامه رسان من و توست ♪♭
!!گوش کن با لب ,خاموش سخن میگویم
!!پاسخم گو به نگاهی, که زبان من و توست ♪♭
!!روزگاری شد و کس ,مرد ره عشق ندید
!!حالیا چشم جهانی نگران من و توست ♪♭
!!گرچه در خلوت راز دل, ما کس نرسید
!!همه جا زمزمه عشق, نهان من و توست ♪♭
اسب انگار با شنیدن این شعر اروم گرفته بود . کمی جلوتر رفتم و دستم رو به سمت اسب دارز میکنم که گردنش رو برام تکون میده .
رو به یکی از اون سربازها میگم:
_ اینجا هویج دارید!؟
سرباز: واسه چی هویج میخوای؟
_ میخوام بدم به این اسبه
سرباز: اون هویج دوست نداره .. تاحالا چندبار هویج جلوش ریختیم نخورده
_ حالا شما یه هویج به من بدید بقیش با من
سرباز امد مخالفتی کنه که دیوید دستش رو به معنای سکوت بالا میبره و رو به سرباز میگه:
_ هرکاری که میگه رو انجام بده
سرباز: چشم قربان
سرباز میره و هویجی رو برای من میاره . هویج رو میگیرم و تشکر زیرلبی ازش میکنم .
هویج رو به سمت اسب میگیرم و دوباره اون شعر رو زیر لب زمزمه میکنم ........
........................
*«like=لایک»*
چند قدمی به عقب برداشتم ولی نترسیدم .این اسب عجیب برام اشنا بود . بازم به سمتش رفتم اما این بار اروم تر..
بازم به سمتش میرم اما این بار اروم تر از دفعه قبل. نا اروم تکون میخوره ..پوف خدایا غلط کردم من چجوری حالا سوار این اسب بشم! این که حتی نمیزاره بهش نزدیک بشم .
باد شدیدی میاد و یال های اسب برای لحظه ای کنار میره اوه این دیگه چیه ! روی پیشونی و زیر یال های این اسب جای زخمای عمیقی وجود داره!
سرم تیر شدیدی میکشه و صحنه ای از گذشته یادم میاد. دو تا اسب سفید رو به تنه درختی بسته بودن .
مردی که یه پیشبند خونی به تن داشت به سمت دو اسب امد و یکی از اون ها رو افسارش رو به دست گرفت و به زور کشوند به سمت جایی که یک تبر بزرگ. اونجا بود .
تمام یال های اسب رو چید و توی کیسه ای گذاشت . اسب خیلی ناارومی میکرد . چندتا مرد دیگه امدن و شروع به زدن اسب کردن .
انقدر اسب رو با چوب و شلاق زدن که دوتا از پاهای اسب شکست و روی زمین افتاد . مردی که پیشبند تنش بود از فرصت استفاده کرد و سر اسب رو با تبر قطع کرد .
به سمت اون یکی اسب رفتن . یکی از اون ها افسار اسب رو کشید ولی اسب با پاهاش لگدی به مرد زد که مرد روی زمین افتاد . وقتی دیدن اسب اروم نمیشه شروع کردن به زدنش .
شلاق های زیادی به صورتش زدن . ولی نمیدونم چیشد که افسار اسب پاره شد . اون اسب فرار کرد.
خودم رو یادم میاد. که پشت درختی قایم شده بودم و وحشت کرده بودم . به سمت جایی که اسب به اونجا فرار کرده بود رفتم. مدت زیادی گشتم ولی هیچ خبری از اون اسب نشد .
به سمت چشمه رفتم تا ابی بخورم که اون اسب رو دیدم . به سمتش رفتم. که رم کرد .
هویجی که خریده بودم رو به سمتش میگیرم. به سمت هویج میاد و گازی ازش میگیره .
دوباره سرم تیر میکشه و دیگه چیزی یادم نمیاد. اخرین چیزی که یادم امد یه شعر بود . سرم رو توی دستم میگیرم .
شاید یاد اوری این خاطره ها چند دقیقه کمی طول کشیده باشه ولی سرم رو به درد اورد.
دیوید متوجه حالم شد و به سمتم امد .
دیوید متوجه حالم شد و به سمتم امد و گفت :
_ هی دختر حالت خوبه؟ تو که نمیتونی پس چرا…
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم :
_ میتونم . برو کنار
یه تای ابروش رو بالا میندازه و کنار میره . نفس عمیقی میکشم و شعری که یادم امده بود رو زمزمه میکنم و به سمت اسب میرم.
!!نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
!!تا اشارات نظر, نامه رسان من و توست ♪♭
!!گوش کن با لب ,خاموش سخن میگویم
!!پاسخم گو به نگاهی, که زبان من و توست ♪♭
!!روزگاری شد و کس ,مرد ره عشق ندید
!!حالیا چشم جهانی نگران من و توست ♪♭
!!گرچه در خلوت راز دل, ما کس نرسید
!!همه جا زمزمه عشق, نهان من و توست ♪♭
اسب انگار با شنیدن این شعر اروم گرفته بود . کمی جلوتر رفتم و دستم رو به سمت اسب دارز میکنم که گردنش رو برام تکون میده .
رو به یکی از اون سربازها میگم:
_ اینجا هویج دارید!؟
سرباز: واسه چی هویج میخوای؟
_ میخوام بدم به این اسبه
سرباز: اون هویج دوست نداره .. تاحالا چندبار هویج جلوش ریختیم نخورده
_ حالا شما یه هویج به من بدید بقیش با من
سرباز امد مخالفتی کنه که دیوید دستش رو به معنای سکوت بالا میبره و رو به سرباز میگه:
_ هرکاری که میگه رو انجام بده
سرباز: چشم قربان
سرباز میره و هویجی رو برای من میاره . هویج رو میگیرم و تشکر زیرلبی ازش میکنم .
هویج رو به سمت اسب میگیرم و دوباره اون شعر رو زیر لب زمزمه میکنم ........
........................
*«like=لایک»*
۴۴.۴k
۰۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.