شاهزاده و دختر گدا♠️ 14
حوصله بیرون رفتن رو نداشتم .. ولی دلیل اصلیش این بود که با کاری که دیوید کرده بود ازش خجالت میکشیدم و نمیتونستم باهاش رو به رو بشم .
خودم رو روی تخت پرت میکنم و چشم هام رو میبندم. چرا دیوید این کارو کرد!؟ اصلا چیکارم داشت که امد توی اتاقم؟!
دیگه نمیزارم بهم نزدیک بشه . چی پیش خودش فکر کرده!؟ فک میکنه چون شاهزادس همیشه باید کار ها مطابق میل اون باشه؟
پرو .احمق .وحشی ..بیشور ..ایشششش .کلافه از روی تخت بلند میشم و به سمت پنجر بزرگ توی اتاقم میرم و باز میکنم.
با خوردن هوای تازه به صورتم حسم بهتر میشه …دلم برای گل های توی باغچه کوچیک خونمون تنگ شده
یادم باشه از اماندا خواهش کنم برام چندتا بوته گل رز بیاره تا خودم رو باهاش سرگرم کنم.
از پنجره به منظره باغ قصر نگاه کردم ..باغ خیلی زیبایی بود بزرگیش به اندازه ی کل هکده ما بود .
همینطور که محو تماشای باغ بودم اسب سفیدی رو دیدم که سرباز ها سیع در مهار کردنش داشتن ولی نمیتونستن اون رو مهار کنن.
یکی از سرباز ها شلاقی به اسب زد که صدای شیه اسب بلند شد . عصبی شدم و به سرعت از اتاقم خارج شدم و به سمت باغ رفتم .
چون قصر رو بلد نبودم کمی طول کشید تا به جایی که اسب اونجا بود برسم. نزدیک جایی که اسب بود رسیده بودم که صداشون رو شنیدم .
_ چیشده ؟!
این صدای دیوید بود که لباس اسب سواری تنش بود و به این سمت می امد .
سرباز: درود بر شاهزاده .. این اسب و حشیه و به کسی سواری نمیده !
دیوید: این اسبه منه وحشی هم نیس ولی به هرکسی هم سواری نمیده .
_ ولی قربان این اسب خطرناکه باید کشته بشه .زده دست یکی از سرباز ها رو شکسته!
دیوید: حتما اذیتش کردید که همچین کاری کرده.
_ نه قربان ما کاری بهش نداشتیم این اسب رم کرد و به سرباز اسیب رسوند
از اینکه داشت دروغ میگفت اعصبانی شدم . من خودم با چشمای خودم دیدم که شلاقش زدن و اون هم برای محافظت از خودش این کار رو کرد . امدم حرفی بزنم که دیوید گفت:
_ این اسب برای من خیلی عزیزه من نمیکشمش اگه نمیتونید مهارش کنید مشکل شماست نه اون .
_ اما قربان ممکنه بازم به دیگران اسیب بزنه
من: اون به کسی اسیب نمیزنه من خودم دیدم که شما داشتید شلاقش میزدید و اون برای دفاع از خودش این کار رو کرد.
_ دختره گستاخ یعنی میگی من دروغ میگممم!!!
_ بله شما دارید دروغ میگید . جای شلاقتون هنوز روی بدن اسب هست
و با دستم اونجایی که زخم شده بود رو نشون دیوید دادم . دیوید جایی که با دستم نشون دادم رو نگاه کرده .
وقتی جای زخم رو دید صورتش از خشم قرمز شو و سر سرباز ها فریاد بلندی زد و گفت:
_ شما احمق ها به چه اجازه ای به اسب سلطنتی من شلاق زدید ؟!
سرباز: ق..قربان ما شلاق نزدیم حتما تن اسبتون وقتی رم کرده بود به شاخه درخت ها خورده و زخم شده این اسب , اسب رامی نیس قربان
من: عه داره دروغ میگه! خیلی هم اسب رامی هست شما باهاش بد برخورد کردید.
_ دختر احمق اگه فک میکنی اسب رامیه بیا و سوارش شو
من: حتما همین کار رو میکنم تا ثابت کنم شما دارید دروغ میگید
به طرف اسب رفتم که دیوید دستم رو بین راه گرفت و گفت :
_ بلا احمق نشو این اسب حتی به منم سواری نمیده .تاحالا فقط به یک نفر سواری داده
من: ولی به من میده........
........................
*«like=لایک»*
خودم رو روی تخت پرت میکنم و چشم هام رو میبندم. چرا دیوید این کارو کرد!؟ اصلا چیکارم داشت که امد توی اتاقم؟!
دیگه نمیزارم بهم نزدیک بشه . چی پیش خودش فکر کرده!؟ فک میکنه چون شاهزادس همیشه باید کار ها مطابق میل اون باشه؟
پرو .احمق .وحشی ..بیشور ..ایشششش .کلافه از روی تخت بلند میشم و به سمت پنجر بزرگ توی اتاقم میرم و باز میکنم.
با خوردن هوای تازه به صورتم حسم بهتر میشه …دلم برای گل های توی باغچه کوچیک خونمون تنگ شده
یادم باشه از اماندا خواهش کنم برام چندتا بوته گل رز بیاره تا خودم رو باهاش سرگرم کنم.
از پنجره به منظره باغ قصر نگاه کردم ..باغ خیلی زیبایی بود بزرگیش به اندازه ی کل هکده ما بود .
همینطور که محو تماشای باغ بودم اسب سفیدی رو دیدم که سرباز ها سیع در مهار کردنش داشتن ولی نمیتونستن اون رو مهار کنن.
یکی از سرباز ها شلاقی به اسب زد که صدای شیه اسب بلند شد . عصبی شدم و به سرعت از اتاقم خارج شدم و به سمت باغ رفتم .
چون قصر رو بلد نبودم کمی طول کشید تا به جایی که اسب اونجا بود برسم. نزدیک جایی که اسب بود رسیده بودم که صداشون رو شنیدم .
_ چیشده ؟!
این صدای دیوید بود که لباس اسب سواری تنش بود و به این سمت می امد .
سرباز: درود بر شاهزاده .. این اسب و حشیه و به کسی سواری نمیده !
دیوید: این اسبه منه وحشی هم نیس ولی به هرکسی هم سواری نمیده .
_ ولی قربان این اسب خطرناکه باید کشته بشه .زده دست یکی از سرباز ها رو شکسته!
دیوید: حتما اذیتش کردید که همچین کاری کرده.
_ نه قربان ما کاری بهش نداشتیم این اسب رم کرد و به سرباز اسیب رسوند
از اینکه داشت دروغ میگفت اعصبانی شدم . من خودم با چشمای خودم دیدم که شلاقش زدن و اون هم برای محافظت از خودش این کار رو کرد . امدم حرفی بزنم که دیوید گفت:
_ این اسب برای من خیلی عزیزه من نمیکشمش اگه نمیتونید مهارش کنید مشکل شماست نه اون .
_ اما قربان ممکنه بازم به دیگران اسیب بزنه
من: اون به کسی اسیب نمیزنه من خودم دیدم که شما داشتید شلاقش میزدید و اون برای دفاع از خودش این کار رو کرد.
_ دختره گستاخ یعنی میگی من دروغ میگممم!!!
_ بله شما دارید دروغ میگید . جای شلاقتون هنوز روی بدن اسب هست
و با دستم اونجایی که زخم شده بود رو نشون دیوید دادم . دیوید جایی که با دستم نشون دادم رو نگاه کرده .
وقتی جای زخم رو دید صورتش از خشم قرمز شو و سر سرباز ها فریاد بلندی زد و گفت:
_ شما احمق ها به چه اجازه ای به اسب سلطنتی من شلاق زدید ؟!
سرباز: ق..قربان ما شلاق نزدیم حتما تن اسبتون وقتی رم کرده بود به شاخه درخت ها خورده و زخم شده این اسب , اسب رامی نیس قربان
من: عه داره دروغ میگه! خیلی هم اسب رامی هست شما باهاش بد برخورد کردید.
_ دختر احمق اگه فک میکنی اسب رامیه بیا و سوارش شو
من: حتما همین کار رو میکنم تا ثابت کنم شما دارید دروغ میگید
به طرف اسب رفتم که دیوید دستم رو بین راه گرفت و گفت :
_ بلا احمق نشو این اسب حتی به منم سواری نمیده .تاحالا فقط به یک نفر سواری داده
من: ولی به من میده........
........................
*«like=لایک»*
۳۴.۶k
۰۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.