خانزاده پارت

#خان_زاده #پارت222


با دیدن چشمای بازم پوزخند زد و گفت
_اوووو چه عجب بیدار شدی!
تند سر جام نشستم و هول زده گفتم
_من اینجا چی کار می‌کنم؟
_یعنی نمی‌دونی؟آفرین به تو خیلی خوب بلدی خودت و بزنی به موش مردگی!
بلند شدم و گفتم
_من باید برم!
زودتر از من جلوی درو گرفت و گفت
_خان زاده گفته حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون!
عصبی داد زدم
_یعنی چی؟من نمی‌خوام این جا بمونم.
دست به کمر زد و گفت
_منم نمیخوام والا. خان زاده خواسته توعه تحفه رو نگه دارم.
_خودش کجاست!
نفسش و فوت کرد و گفت
_من باید به تو حساب پس بدم؟ خودش رفت شهر...
ناباور نگاهش کردم. عوضی منو حبس کرد اینجا و خودش رفت شهر.. به همین راحتی؟
هر دو از اتاق بیرون رفتن. قبل از بستن در گفت
_امروز و بخواب لاجون نشی از فردا وامیسی پا دستم کمک می‌کنی من نمیتونم نعش کشی کنم.
حرفش و زد و از اتاق بیرون رفت و درم قفل کرد

متحیر به در بسته زل زدم.من با این زنیکه تو یه خونه نمیمونم...هرگز!


🍁 🍁 🍁 🍁 🍁
دیدگاه ها (۱۹)

#خان_زاده #پارت223دنبال موبایلم گشتم.خداروشکر که توی کیفم ب...

#خان_زاده #پارت_224* * * * *یه عالمه لباس دیگه رو انداخت جلو...

#خان_زاده #پارت221پوزخندی زدم.نه اون میلی به خوردن داشت نه ...

#خان_زاده #پارت220حتی توان برگشتن هم نداشتم.ادامه داد_فقط م...

شوهر دو روزه. پارت۸۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط