خان زاده پارت 224
#خان_زاده #پارت_224
* * * * *
یه عالمه لباس دیگه رو انداخت جلوم و گفت
_اینا رو هم آب بکش!
نفس عمیقی کشیدم تا خونسرد باشم.
بی حرف به کارم ادامه دادم.
از زیر چشم حواسم به مهتاب بود که داشت با پسرش راه می رفت.
از لج من مادر اهورا تمام کارا رو میریخت روی سرم و مهتاب رو تاج سرش کرده بود.
عروسم از زبونش نمیوفتاد...برعکس من که مدام اجاق کوری مو توی سرم می زد.
همه ی لباسا رو آب کشیدم و خواستم بلند بشم که درد وحشتناکی توی کمرم پیچید و توی همون حالت دولا خشک موندم.
دستم و روی کمرم و گذاشتم.از درد لب گزیدم.
مهتاب چشمش بهم افتاد و گفت
_چی شده آیلین جون؟
به سختی جواب دادم
_کمرم گرفت!
همون لحظه مامان اهورا با یه سبد لباس دیگه اومد و گذاشت جلوی پام.
به سختی خودم و صاف کردم. مهتاب گفت
_آیلین خسته شده مامان جون بقیه شو من انجام میدم.
پوزخند زد و گفت
_واقعا؟خونه ی بابات که بودی عین کلفت همه ی کارا رو دوش تو بود حالا چهار تا لباس دادم آب بکشی چی شد؟
لب گزیدم و گفتم
_مواظب حرف زدنتون باشید. من....
بی اعتنا به سمت خونه رفت و گفت
_بشور بعد بیا تو...عروسم تو هم بیا ناهار آمادست
لبخند روی لب های مهتاب و حس کردم. کاملا معلوم بود که از این حرفا ذوق میکنه.
اونم که رفت تو نالون به اون کوه لباس نگاه کردم. اینا میخواستن ازم مراقبت کنن اهورا؟
🍁 🍁 🍁 🍁
* * * * *
یه عالمه لباس دیگه رو انداخت جلوم و گفت
_اینا رو هم آب بکش!
نفس عمیقی کشیدم تا خونسرد باشم.
بی حرف به کارم ادامه دادم.
از زیر چشم حواسم به مهتاب بود که داشت با پسرش راه می رفت.
از لج من مادر اهورا تمام کارا رو میریخت روی سرم و مهتاب رو تاج سرش کرده بود.
عروسم از زبونش نمیوفتاد...برعکس من که مدام اجاق کوری مو توی سرم می زد.
همه ی لباسا رو آب کشیدم و خواستم بلند بشم که درد وحشتناکی توی کمرم پیچید و توی همون حالت دولا خشک موندم.
دستم و روی کمرم و گذاشتم.از درد لب گزیدم.
مهتاب چشمش بهم افتاد و گفت
_چی شده آیلین جون؟
به سختی جواب دادم
_کمرم گرفت!
همون لحظه مامان اهورا با یه سبد لباس دیگه اومد و گذاشت جلوی پام.
به سختی خودم و صاف کردم. مهتاب گفت
_آیلین خسته شده مامان جون بقیه شو من انجام میدم.
پوزخند زد و گفت
_واقعا؟خونه ی بابات که بودی عین کلفت همه ی کارا رو دوش تو بود حالا چهار تا لباس دادم آب بکشی چی شد؟
لب گزیدم و گفتم
_مواظب حرف زدنتون باشید. من....
بی اعتنا به سمت خونه رفت و گفت
_بشور بعد بیا تو...عروسم تو هم بیا ناهار آمادست
لبخند روی لب های مهتاب و حس کردم. کاملا معلوم بود که از این حرفا ذوق میکنه.
اونم که رفت تو نالون به اون کوه لباس نگاه کردم. اینا میخواستن ازم مراقبت کنن اهورا؟
🍁 🍁 🍁 🍁
۶۷.۳k
۲۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.