پارت۱۲۸
#پارت۱۲۸
آیدا::::
چند روز گذشته بود و من هر شب به یاد خاطراتم میرفتم همون جای همیشگی.بعضی شبا هم کیان رو میدیدم که میومد اونجا.
بعضی از اخلاقاشون شبیه هم بود!بعضی از کاراش منو یاد کیان می انداخت.
امروز تصمیم گرفتم برم پیش ثنا.دختر خوبی بود.به ادم انژی مثبت می داد. خواستم یرم یکم باهاش حرف بزنم. انصافا از وقتی که اون اتفاق تلخ رو براش گفتم یکم دلم خالی شده .
اونم با حرفاش ،با پیشنهاداش ، حالمو بهتر می کرد.
از قبل وقت گرفته بودم تا برم پیشش. نوبتم که شد رفتم داخل.
منتظر یه صورت مهربون با یه لبخند همیشگی یودم. ولی به جاش تا منو دید تبدیل شد به یه دختر اخمو با یه صورت نه چندان مهریون!
ثنا:::::
_موفق باشی عزیزم.
بعد ازینکه از در بیرون رفت عینکمو از چشمام برداشتم و انداختم رومیز. شنیدن بعضی مشکلات ادمو دیوونه می کنه!
دستی به چشمام کشیدم و روی صندلیم ولو شدم. بعد از چند لحظه در باز شد و آیدا اومد تو.می دونستم میاد. از اومدنش خوشحال نبودم. حضورش حالم رو بد می کرد.
و دلیلشو خوب می دونستم.
ناخوداگاه اخمی کردم که لبخند رو لبش ماسید. همون طور که درو پشت سرش می بست گفت.
_سلام.خوبی؟بد موقع اومدم؟
به خودم اومدم. من الان به عنوان یک پزشک باید ظاهرمو حفظ کنم. لبخند تصنعی ای زدم و گفتم:
_سلام. نه بابا این چه حرفیه؟
روی صندلی نشست .ادامه دادم.
_خودت که می دونی این روزا چقدر سرم شلوغه.
کیفشو روی پاش گذاشت و با لبخند گفت:
_آره.میدونم. خیلی سخته کارِت!
سری تکون دادم و تک خنده ای کردم. سردی رفتار من باعث شده بود که جو سنگین بشه. دستامو به هم قلاب کردم و گفتم:
_خب...چه خبرا؟این روزا در چه حالی؟
سرشو کمی کج کرد و گفت:
_بهترم. می گذره. الان که زندم رو مدیون تو ام.
سرشو پایین انداخت و لبخند رو لبش خشک شد.
_من...راستش،میخواستم…خودکشی کنم.
چشمام تا جایی که جا داشت گشاد شد. صاف نشستم و ناباور گفتم:
_آیدا؟
سرشو بالا نیاورد.
_می دونم.می دونم. احمقانه بود.
سرشو یالا اورد و ناله کنان گفت:
_ولی باور کن دست خودم نبود.اصلا نتونستم فکر کنم که دارم چیکار می کنم. چی می خوام.داشتم خودمو از روی یه بلندی پرت می کردم
لبخندی زد و گفت:
_آقای مفتخر به دادم رسید.
سرم داغ شد.از یه طرف خب خوشحال بودم که اتفاقی نیفتاده. از یه طرفم،ازینکه کیان به دادش رسیده،یه جوری بودم...
آیدا::::
چند روز گذشته بود و من هر شب به یاد خاطراتم میرفتم همون جای همیشگی.بعضی شبا هم کیان رو میدیدم که میومد اونجا.
بعضی از اخلاقاشون شبیه هم بود!بعضی از کاراش منو یاد کیان می انداخت.
امروز تصمیم گرفتم برم پیش ثنا.دختر خوبی بود.به ادم انژی مثبت می داد. خواستم یرم یکم باهاش حرف بزنم. انصافا از وقتی که اون اتفاق تلخ رو براش گفتم یکم دلم خالی شده .
اونم با حرفاش ،با پیشنهاداش ، حالمو بهتر می کرد.
از قبل وقت گرفته بودم تا برم پیشش. نوبتم که شد رفتم داخل.
منتظر یه صورت مهربون با یه لبخند همیشگی یودم. ولی به جاش تا منو دید تبدیل شد به یه دختر اخمو با یه صورت نه چندان مهریون!
ثنا:::::
_موفق باشی عزیزم.
بعد ازینکه از در بیرون رفت عینکمو از چشمام برداشتم و انداختم رومیز. شنیدن بعضی مشکلات ادمو دیوونه می کنه!
دستی به چشمام کشیدم و روی صندلیم ولو شدم. بعد از چند لحظه در باز شد و آیدا اومد تو.می دونستم میاد. از اومدنش خوشحال نبودم. حضورش حالم رو بد می کرد.
و دلیلشو خوب می دونستم.
ناخوداگاه اخمی کردم که لبخند رو لبش ماسید. همون طور که درو پشت سرش می بست گفت.
_سلام.خوبی؟بد موقع اومدم؟
به خودم اومدم. من الان به عنوان یک پزشک باید ظاهرمو حفظ کنم. لبخند تصنعی ای زدم و گفتم:
_سلام. نه بابا این چه حرفیه؟
روی صندلی نشست .ادامه دادم.
_خودت که می دونی این روزا چقدر سرم شلوغه.
کیفشو روی پاش گذاشت و با لبخند گفت:
_آره.میدونم. خیلی سخته کارِت!
سری تکون دادم و تک خنده ای کردم. سردی رفتار من باعث شده بود که جو سنگین بشه. دستامو به هم قلاب کردم و گفتم:
_خب...چه خبرا؟این روزا در چه حالی؟
سرشو کمی کج کرد و گفت:
_بهترم. می گذره. الان که زندم رو مدیون تو ام.
سرشو پایین انداخت و لبخند رو لبش خشک شد.
_من...راستش،میخواستم…خودکشی کنم.
چشمام تا جایی که جا داشت گشاد شد. صاف نشستم و ناباور گفتم:
_آیدا؟
سرشو بالا نیاورد.
_می دونم.می دونم. احمقانه بود.
سرشو یالا اورد و ناله کنان گفت:
_ولی باور کن دست خودم نبود.اصلا نتونستم فکر کنم که دارم چیکار می کنم. چی می خوام.داشتم خودمو از روی یه بلندی پرت می کردم
لبخندی زد و گفت:
_آقای مفتخر به دادم رسید.
سرم داغ شد.از یه طرف خب خوشحال بودم که اتفاقی نیفتاده. از یه طرفم،ازینکه کیان به دادش رسیده،یه جوری بودم...
۳.۹k
۲۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.