پارت۱۲۷
#پارت۱۲۷
آیدا:::
روی خاکا کنار تخته سنگ نشسته بودم و به ماه سفید که امشب توی اون اسمون صاف و هوای خوب می درخشید نگاه میکردم. کاملا توی گذشته ها غرق شده بودم.
احساس می کردم این آیدا دیگه من نبودم.یکی دیگه بود.این آیدا رو دوست نداشتم. باهاش غریبه بودم. خب این روزا خیلی دلم تنگ میشد برای سیلورنا. داشتم فکر میکردم اگه الان قضیه ی دنیاهای موازی تو کل دنیا پخش شده بود چی میشد؟اگه کیان باهام به زمین بر میگشت. اگه با لو دادن دروازه های مخفی مشهور میشدم چی؟
صدایی منو از افکارم بیرون کشید.
_همیشه میای اینجا؟
هینی کشیدم و سریع به عقب برگشتم. دستمو رو قلبم گذاشتم و با اخم گفتم:
_تعقیبم میکنی؟
شونه ای بالا انداخت و کنارم نشست.
_نه...فقط منم اینجا زیاد میام. بهم اجازه میده فکر کنم.
لبخندی به اخلاق مشترک بین کیان ها زدم و دوباره به ماه خیره شدم.
زیر لب گفتم:
_اونم دوس داشت.
نگاهی به صورتم انداخت و من همچنان با لبخند تلخ و چشمای دلتنگ به ماه زل زده بودم دلم میخواست اون ماه سفید ، امشب آبی بشه!
_اونجا چه شِک...
انگار یادش اومد که نباید حرفشو ادامه بده!
_میگم آسمون چه شکل قشنگی داره امشب نه؟
تک خنده ای کردم و گفتم
_منم که نفهمیدم جملتو عوض کردی!
چونشو خاروند و با لحن تخسی گفت:
_ع...فهمیدی؟حیف شد که.
خندیدیم و هردو در سکوت به ماه خیره شدیم. چقدر اون روزا دور به نظر می رسید. مثل یه خواب میموند. رویای قشنگی که توی آسمون اتفاق افتاد و ممکنه دیگه برای هیچ کسی اتفاق نیفته.
دلم بدجور برای زندگی آسمونی ای که داشتم تنگ شده بود.
راوی:::::زمان:چند روز پیش:مکان::::سیلورنا
صدای دستگاه ها روی مخ ناظری رژه میرفتن. دلش میخواست سر دکترو از جاش بکنه و خوردش کنه. فرزندش بی جون روی تخت افتاده بود و زجر می کشید.
همش رو تقصیر اون دختر فضایی می دونست.
تقصیر اون کسی که حتی انسان محسوبش نمی کرد.
فقط منتظر یک چیز بود.
فرصت!!!
فرصت برای به وجود اوردن لحظاتی بدتر از مرگ برای خانوم فضایی!!!!
آیدا:::
روی خاکا کنار تخته سنگ نشسته بودم و به ماه سفید که امشب توی اون اسمون صاف و هوای خوب می درخشید نگاه میکردم. کاملا توی گذشته ها غرق شده بودم.
احساس می کردم این آیدا دیگه من نبودم.یکی دیگه بود.این آیدا رو دوست نداشتم. باهاش غریبه بودم. خب این روزا خیلی دلم تنگ میشد برای سیلورنا. داشتم فکر میکردم اگه الان قضیه ی دنیاهای موازی تو کل دنیا پخش شده بود چی میشد؟اگه کیان باهام به زمین بر میگشت. اگه با لو دادن دروازه های مخفی مشهور میشدم چی؟
صدایی منو از افکارم بیرون کشید.
_همیشه میای اینجا؟
هینی کشیدم و سریع به عقب برگشتم. دستمو رو قلبم گذاشتم و با اخم گفتم:
_تعقیبم میکنی؟
شونه ای بالا انداخت و کنارم نشست.
_نه...فقط منم اینجا زیاد میام. بهم اجازه میده فکر کنم.
لبخندی به اخلاق مشترک بین کیان ها زدم و دوباره به ماه خیره شدم.
زیر لب گفتم:
_اونم دوس داشت.
نگاهی به صورتم انداخت و من همچنان با لبخند تلخ و چشمای دلتنگ به ماه زل زده بودم دلم میخواست اون ماه سفید ، امشب آبی بشه!
_اونجا چه شِک...
انگار یادش اومد که نباید حرفشو ادامه بده!
_میگم آسمون چه شکل قشنگی داره امشب نه؟
تک خنده ای کردم و گفتم
_منم که نفهمیدم جملتو عوض کردی!
چونشو خاروند و با لحن تخسی گفت:
_ع...فهمیدی؟حیف شد که.
خندیدیم و هردو در سکوت به ماه خیره شدیم. چقدر اون روزا دور به نظر می رسید. مثل یه خواب میموند. رویای قشنگی که توی آسمون اتفاق افتاد و ممکنه دیگه برای هیچ کسی اتفاق نیفته.
دلم بدجور برای زندگی آسمونی ای که داشتم تنگ شده بود.
راوی:::::زمان:چند روز پیش:مکان::::سیلورنا
صدای دستگاه ها روی مخ ناظری رژه میرفتن. دلش میخواست سر دکترو از جاش بکنه و خوردش کنه. فرزندش بی جون روی تخت افتاده بود و زجر می کشید.
همش رو تقصیر اون دختر فضایی می دونست.
تقصیر اون کسی که حتی انسان محسوبش نمی کرد.
فقط منتظر یک چیز بود.
فرصت!!!
فرصت برای به وجود اوردن لحظاتی بدتر از مرگ برای خانوم فضایی!!!!
۷.۱k
۲۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.