گم کرد شبی، راه و مسیرش به من افتاد
گم کرد شبی، راه و مسیرش به من افتاد
ناخواسته در تیر رسِ راهزن افتاد
در تیررس من گره انداخت به ابرو
آهسته کمان و سپر از، دست من افتاد
بیدغدغه، بیهیچ نبردی دلم آرام...
در دامِ دو تا چشم؛ دو شمشیرزن افتاد
میخواستم از او بگریزم... دلم اما ...
این کهنه رکاب ِ نفس از تاختن افتاد
لرزید دلم... مثل همان روز که چشمم
در کشور بیگانه به یک هموطن افتاد
درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:
من فکر کنم چاییتان از دهن افتاد!
ناخواسته در تیر رسِ راهزن افتاد
در تیررس من گره انداخت به ابرو
آهسته کمان و سپر از، دست من افتاد
بیدغدغه، بیهیچ نبردی دلم آرام...
در دامِ دو تا چشم؛ دو شمشیرزن افتاد
میخواستم از او بگریزم... دلم اما ...
این کهنه رکاب ِ نفس از تاختن افتاد
لرزید دلم... مثل همان روز که چشمم
در کشور بیگانه به یک هموطن افتاد
درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:
من فکر کنم چاییتان از دهن افتاد!
۴.۳k
۰۵ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.