رمان ارباب من پارت: ۹۹
بی توجه به بهراد اومد کنار ایستاد، دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت:
_ دوستم رو که اذیت نکردی؟
بهراد یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ دوستت؟
_ آره
_ تو دیشب به من میگی که به سپیده مشکوکی و یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس و اینا بعد الان شده دوستت؟
فرناز با خجالت زبونش رو گاز گرفت و گفت:
_ لال شو بهراد
_ چیه خب؟
_ هیچی نیست!
_ مگه غیر از اینه؟
_ زهرمار، دارم واست
نیشخندی زد و گفت:
_ خب آخه دیشب گوش وایساده بود و تمام حرفامون رو شنیده!
این بار من بودم که از خجالت لبم رو گاز گرفتم و شرمگینانه به فرناز نگاه کردم.
اونم با خجالت پشت گوشش رو خاروند و گفت:
_ خب چیزه، میدونی من قصدم بد نبودا
_ میدونم
_ آره خلاصه تو ناراحت نشو
_ البته منم کارم درست نبوده!
لبخندی زد و گفت:
_ خب بهت حق میدم چون اگه منم بودم گوش وایمیستادم!
_ واقعا؟
_ آره
چشمام رو چرخوندم و گفتم:
_ خب منم اگه جای تو بودم مشکوک میشدم دیگه
_ جون من؟
_ آره خب یکم پیچیده اس
_ پس حله دیگه
_ آره فقط اینکه...
یکم مکث کردم که چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ فقط چی؟
_ من واقعا نقشه یا هدفی ندارم!
_ ای بابا دیگه خجالتم نده!
_ نه درکل گفتم
_ میدونم، کلاً بیخیالش
_ باشه
دوباره دستش رو روی شونه ام گذاشت و با مهربونی گفت:
_ بیا بریم که کلی چیز دارم برات تعریف کنم
_ بریم
بهراد با تعجب به ما دوتا که انقدر زود با هم جور شده بودیم نگاه کرد و منم ابرویی براش بالا انداختم که البته با چشماش تهدیدم کرد ولی خب من توجهی نکردم و همراه با فرناز از اتاق خارج شدم...
_ دوستم رو که اذیت نکردی؟
بهراد یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ دوستت؟
_ آره
_ تو دیشب به من میگی که به سپیده مشکوکی و یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس و اینا بعد الان شده دوستت؟
فرناز با خجالت زبونش رو گاز گرفت و گفت:
_ لال شو بهراد
_ چیه خب؟
_ هیچی نیست!
_ مگه غیر از اینه؟
_ زهرمار، دارم واست
نیشخندی زد و گفت:
_ خب آخه دیشب گوش وایساده بود و تمام حرفامون رو شنیده!
این بار من بودم که از خجالت لبم رو گاز گرفتم و شرمگینانه به فرناز نگاه کردم.
اونم با خجالت پشت گوشش رو خاروند و گفت:
_ خب چیزه، میدونی من قصدم بد نبودا
_ میدونم
_ آره خلاصه تو ناراحت نشو
_ البته منم کارم درست نبوده!
لبخندی زد و گفت:
_ خب بهت حق میدم چون اگه منم بودم گوش وایمیستادم!
_ واقعا؟
_ آره
چشمام رو چرخوندم و گفتم:
_ خب منم اگه جای تو بودم مشکوک میشدم دیگه
_ جون من؟
_ آره خب یکم پیچیده اس
_ پس حله دیگه
_ آره فقط اینکه...
یکم مکث کردم که چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ فقط چی؟
_ من واقعا نقشه یا هدفی ندارم!
_ ای بابا دیگه خجالتم نده!
_ نه درکل گفتم
_ میدونم، کلاً بیخیالش
_ باشه
دوباره دستش رو روی شونه ام گذاشت و با مهربونی گفت:
_ بیا بریم که کلی چیز دارم برات تعریف کنم
_ بریم
بهراد با تعجب به ما دوتا که انقدر زود با هم جور شده بودیم نگاه کرد و منم ابرویی براش بالا انداختم که البته با چشماش تهدیدم کرد ولی خب من توجهی نکردم و همراه با فرناز از اتاق خارج شدم...
۱۳.۵k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.