-این دورو ورا پشمک داره؟؟
-این دورو ورا پشمک داره؟؟
-پشمک؟تو از کجا میدونی پشمک چیه؟؟؟
-إم...با مامان که اومدیم بیرون برام توضیح داد.....
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت بیستم
(بـــخـــش اول)
از کافی شاپ بیرون آمدیم آفتاب به چشممان می زد اما نسیم خنکی خودش را میان من و محمد رضا جا کرده بود...
من_خب از نظرم بریم توی یکی از همین پارکای اطراف.نظرت چیه؟؟
-خوبه...ماشینو ببریم؟؟؟
-نه همین جاست چند قدم پیاده میریم.
-باشه مشکلی نیست.
به خیابان اشاره کردم و گفتم:
-بفرمایین...
کنار هم دیگر راه میرفتیم.از خیابان اول رد شدیم وسط خیابان بعدی بودیم که صدای بوق به شدت به گوشم خورد.
محمدرضا کیفم را گرفت و سمت خودش کشید و بلند فریاد زد:
-مواظب باش.
-ای وای ترسیدم!!!!!چرا داد میزنی؟
-داد نزده بودم که رفته بودی زیر ماشین.
حرفی نزد.مچ دستم را محکم گرفت...و بعد از اینکه از خیابان رد شدیم دستم را ول کرد.
دستم را بالا آوردم و مچم را گرفتم.
-چیه؟
-هیچی.مچم درد گرفت.
نگاهش را محکم از من گرفت.
با ناراحتی گفتم:
-چند قدم اونور تر یه پارکه.
-دارم میبینمش.
-پس بریم.
-بریم....
کنار هم راه افتادیم و تارسیدن به پارک هیچ حرفی نزدیم.
پارک بزرگی بود...پر از سروصدای کوچیک و بزرگ پر از صدای شادی...
منو محمدرضا هم کنار هم قدم میزدیم.سکوت را شکستم و گفتم:
-قبلا اینجا اومده بودیم.
-واقعا؟؟؟
-آره...یه روز بعد از عقدمون.
به نیمکتی رسیدیم لبخندی زدو گفت:
-بیا اینجا بشینیم...
چشم هایم را گردکردم و با خنده گفتم:
-چه جالب!!!
-چی؟؟؟
-دفعه ی پیشم دقیقا وقتی رسیدیم اینجا گفتی که بیا اینجا بشینیم.
-خب؟؟؟
-خب؟؟؟؟!!!!!این جالب نیست؟
-اصلا.
-وقتی شوک بر انگیزه.
-که چی؟
-هیچی با تو بحث کردن آدمو دیوونه میکنه.
-خندید و گفت:
-بشین.
نشستم کنارش.لبخند از روی لب هایش برداشته نمیشد.گفتم:
-هوای خوبیه نه؟؟؟
-نه.
-نه؟؟؟؟؟
-نه یعنی آره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خدایا...
-فاطمه زهرا؟
-بله؟
-بابت رفتارم توی بیمارستان عذر میخوام.
-چه رفتاری.
دستش را روی صورتش کشیدو گفت:
-وای خدا عذر خواهی کردن از تو آدمو روانی میکنه.
خندیدم و گفتم:
-ای بابا. خب میگم کدوم رفتارت؟
-همین که...همین که...بهت...بهت گفتم...
-بگو دیگه!!!
-همین که بهت گفت.علاقه ای بهت ندارم.
اخم هایم در هم فرو رفت و گفتم:
-برام مهم نیست.
-ولی برای من مهمه.
نگاهش کردم.و بعد از چند ثانیه گفتم:
-چرا باید برات مهم باشه؟؟؟
-چون...چون...
-چون چی؟؟!!!
-چون اونموقع نمیدونستم کی هستی.
-منظورت چیه؟یعنی چی نمیدونستی کی هستم؟
-یعنی...
-بگو دیگه...
لبخندی زدو گفت:
-این دورو ورا پشمک داره؟؟
-پشمک؟تو از کجا میدونی پشمک چیه؟؟؟
-إم...با مامان که اومدیم بیرون برام توضیح داد.
-آهان...اره یه دکه کوچیک هست.که همه چی داره.
-پشمک دوست داری اصلا؟
نیش خندی زدم و گفتم:
-خیلی...
-پس پاشو بریم بخریم.
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
-پشمک؟تو از کجا میدونی پشمک چیه؟؟؟
-إم...با مامان که اومدیم بیرون برام توضیح داد.....
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت بیستم
(بـــخـــش اول)
از کافی شاپ بیرون آمدیم آفتاب به چشممان می زد اما نسیم خنکی خودش را میان من و محمد رضا جا کرده بود...
من_خب از نظرم بریم توی یکی از همین پارکای اطراف.نظرت چیه؟؟
-خوبه...ماشینو ببریم؟؟؟
-نه همین جاست چند قدم پیاده میریم.
-باشه مشکلی نیست.
به خیابان اشاره کردم و گفتم:
-بفرمایین...
کنار هم دیگر راه میرفتیم.از خیابان اول رد شدیم وسط خیابان بعدی بودیم که صدای بوق به شدت به گوشم خورد.
محمدرضا کیفم را گرفت و سمت خودش کشید و بلند فریاد زد:
-مواظب باش.
-ای وای ترسیدم!!!!!چرا داد میزنی؟
-داد نزده بودم که رفته بودی زیر ماشین.
حرفی نزد.مچ دستم را محکم گرفت...و بعد از اینکه از خیابان رد شدیم دستم را ول کرد.
دستم را بالا آوردم و مچم را گرفتم.
-چیه؟
-هیچی.مچم درد گرفت.
نگاهش را محکم از من گرفت.
با ناراحتی گفتم:
-چند قدم اونور تر یه پارکه.
-دارم میبینمش.
-پس بریم.
-بریم....
کنار هم راه افتادیم و تارسیدن به پارک هیچ حرفی نزدیم.
پارک بزرگی بود...پر از سروصدای کوچیک و بزرگ پر از صدای شادی...
منو محمدرضا هم کنار هم قدم میزدیم.سکوت را شکستم و گفتم:
-قبلا اینجا اومده بودیم.
-واقعا؟؟؟
-آره...یه روز بعد از عقدمون.
به نیمکتی رسیدیم لبخندی زدو گفت:
-بیا اینجا بشینیم...
چشم هایم را گردکردم و با خنده گفتم:
-چه جالب!!!
-چی؟؟؟
-دفعه ی پیشم دقیقا وقتی رسیدیم اینجا گفتی که بیا اینجا بشینیم.
-خب؟؟؟
-خب؟؟؟؟!!!!!این جالب نیست؟
-اصلا.
-وقتی شوک بر انگیزه.
-که چی؟
-هیچی با تو بحث کردن آدمو دیوونه میکنه.
-خندید و گفت:
-بشین.
نشستم کنارش.لبخند از روی لب هایش برداشته نمیشد.گفتم:
-هوای خوبیه نه؟؟؟
-نه.
-نه؟؟؟؟؟
-نه یعنی آره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خدایا...
-فاطمه زهرا؟
-بله؟
-بابت رفتارم توی بیمارستان عذر میخوام.
-چه رفتاری.
دستش را روی صورتش کشیدو گفت:
-وای خدا عذر خواهی کردن از تو آدمو روانی میکنه.
خندیدم و گفتم:
-ای بابا. خب میگم کدوم رفتارت؟
-همین که...همین که...بهت...بهت گفتم...
-بگو دیگه!!!
-همین که بهت گفت.علاقه ای بهت ندارم.
اخم هایم در هم فرو رفت و گفتم:
-برام مهم نیست.
-ولی برای من مهمه.
نگاهش کردم.و بعد از چند ثانیه گفتم:
-چرا باید برات مهم باشه؟؟؟
-چون...چون...
-چون چی؟؟!!!
-چون اونموقع نمیدونستم کی هستی.
-منظورت چیه؟یعنی چی نمیدونستی کی هستم؟
-یعنی...
-بگو دیگه...
لبخندی زدو گفت:
-این دورو ورا پشمک داره؟؟
-پشمک؟تو از کجا میدونی پشمک چیه؟؟؟
-إم...با مامان که اومدیم بیرون برام توضیح داد.
-آهان...اره یه دکه کوچیک هست.که همه چی داره.
-پشمک دوست داری اصلا؟
نیش خندی زدم و گفتم:
-خیلی...
-پس پاشو بریم بخریم.
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
۴.۲k
۲۲ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.