نظیر تنها
(۱)
افتادهام به چهکنم چهکنمی عجیب!
مجبور به فراموش کردنت شدهام،
گرچه همه میگویندم: خودکشی حرام است...
(۲)
گذر زمان همه چیز را ثابت خواهد کرد،
روزی فرا خواهد رسید که پی خواهی برد،
تو چه انسان دل سنگی بودی...
(۳)
مبتلا به هزار دردم کرد
آنکس که همه روز
به من میگفت: مواظب خودت باش!
(۴)
مطمئنم که دیگر به تو نمیرسم
مابین من و خوشبختی
همان داستان رسیدن آسمان به زمین است!
(۵)
عکسهایت هنوز نزد من هستند،
برای جواب به پرسش آنها که میگویند:
آدمی نمیتواند تمام دنیا را در یک لحظه ببیند!.
(۶)
من کە هرگز تو را فراموش نکردهام
پس چرا تنها هستم؟!
هر کس که مرا میبیند،
میگوید: به خودت بیا!
(۷)
همیشه مادرم سرزنشم میکند که خیلی فراموشکار شدهام
یک روز تمام ماجرای تو را برایش بازگو خواهم کرد
تا بفهمد چقدر در اشتباه است.
(۸)
با خودم گفتم: دیگر یادی از تو نخواهم کرد!
امشب یکبار دیگر،
خیال تو باز مرا به گناه انداخت.
(۹)
روزی چنانکه بگویم: حلالم کن!
به یکباره به دست فراموشی، میسپارمت!
(۱۰)
بعد از تو،
خیلیها به دیدارم آمدند،
اما هنوز در خرابهای ساکنم!
و دلم به هیچ کاخ و بارویی خوش نمیشود.
(۱۱)
بعد از تو،
من مطمئنم، که یادگاریهایت،
مرا با زندگی نمیآمیزد!.
(۱۲)
اکنون دیگر به آن ایام خو گرفتهام که
از فراق تو، ترس داشتم
و هراسان بودم که زندگی مرا محکم در آغوش خود بگیرد!
(۱۳)
هر زمان که با یادگاریهایت خلوت میکنم
چنین احساس میکنم که
من هیچ جانی به مردن قرض دار نیستم!
(۱۴)
به یاد دارم که از تاریکی بیمناک بودی،
اما هنوز پی نبردهام،
چونکه رفتی،
چرا یادی از زندگی تاریک پیشروی من نکردی!.
(۱۵)
همیشه داستان به هم نرسیدنمان را
برای مادرم بازگو خواهم کرد،
تا دیگر خودش را به آب و آتش نزند برای خوشبختی من!
(۱۶)
در انتظار آمدن تو،
خودم را چون رهگذری گم شده میبینم
آن دم گه در بیایان، در پی آب سرگردان است.
(۱۷)
چون پرسیدی، تو را کجا دیدهام؟!
آن زمان فهمدیم،
که فراق چه بر سرت آورده است...
(۱۸)
ای اشتباهترین خواستهی زندگیم
امشب
خیلی دیوانهوار به یادت میافتم.
(۱۹)
روزی در پایان تمام دلنگرانیهایم،
کتابی خواهم نوشت
و تمام محتوایش را از نام تو پر خواهم کرد.
(۲۰)
تا آن لحظه که تو به من نگفتی: دوستت دارم!
چنان خیال میکردم
که متنفرم از هرچه دروغ!
شاعر: #نظیر_تنها
مترجم: #زانا_کوردستانی
افتادهام به چهکنم چهکنمی عجیب!
مجبور به فراموش کردنت شدهام،
گرچه همه میگویندم: خودکشی حرام است...
(۲)
گذر زمان همه چیز را ثابت خواهد کرد،
روزی فرا خواهد رسید که پی خواهی برد،
تو چه انسان دل سنگی بودی...
(۳)
مبتلا به هزار دردم کرد
آنکس که همه روز
به من میگفت: مواظب خودت باش!
(۴)
مطمئنم که دیگر به تو نمیرسم
مابین من و خوشبختی
همان داستان رسیدن آسمان به زمین است!
(۵)
عکسهایت هنوز نزد من هستند،
برای جواب به پرسش آنها که میگویند:
آدمی نمیتواند تمام دنیا را در یک لحظه ببیند!.
(۶)
من کە هرگز تو را فراموش نکردهام
پس چرا تنها هستم؟!
هر کس که مرا میبیند،
میگوید: به خودت بیا!
(۷)
همیشه مادرم سرزنشم میکند که خیلی فراموشکار شدهام
یک روز تمام ماجرای تو را برایش بازگو خواهم کرد
تا بفهمد چقدر در اشتباه است.
(۸)
با خودم گفتم: دیگر یادی از تو نخواهم کرد!
امشب یکبار دیگر،
خیال تو باز مرا به گناه انداخت.
(۹)
روزی چنانکه بگویم: حلالم کن!
به یکباره به دست فراموشی، میسپارمت!
(۱۰)
بعد از تو،
خیلیها به دیدارم آمدند،
اما هنوز در خرابهای ساکنم!
و دلم به هیچ کاخ و بارویی خوش نمیشود.
(۱۱)
بعد از تو،
من مطمئنم، که یادگاریهایت،
مرا با زندگی نمیآمیزد!.
(۱۲)
اکنون دیگر به آن ایام خو گرفتهام که
از فراق تو، ترس داشتم
و هراسان بودم که زندگی مرا محکم در آغوش خود بگیرد!
(۱۳)
هر زمان که با یادگاریهایت خلوت میکنم
چنین احساس میکنم که
من هیچ جانی به مردن قرض دار نیستم!
(۱۴)
به یاد دارم که از تاریکی بیمناک بودی،
اما هنوز پی نبردهام،
چونکه رفتی،
چرا یادی از زندگی تاریک پیشروی من نکردی!.
(۱۵)
همیشه داستان به هم نرسیدنمان را
برای مادرم بازگو خواهم کرد،
تا دیگر خودش را به آب و آتش نزند برای خوشبختی من!
(۱۶)
در انتظار آمدن تو،
خودم را چون رهگذری گم شده میبینم
آن دم گه در بیایان، در پی آب سرگردان است.
(۱۷)
چون پرسیدی، تو را کجا دیدهام؟!
آن زمان فهمدیم،
که فراق چه بر سرت آورده است...
(۱۸)
ای اشتباهترین خواستهی زندگیم
امشب
خیلی دیوانهوار به یادت میافتم.
(۱۹)
روزی در پایان تمام دلنگرانیهایم،
کتابی خواهم نوشت
و تمام محتوایش را از نام تو پر خواهم کرد.
(۲۰)
تا آن لحظه که تو به من نگفتی: دوستت دارم!
چنان خیال میکردم
که متنفرم از هرچه دروغ!
شاعر: #نظیر_تنها
مترجم: #زانا_کوردستانی
- ۲.۱k
- ۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط