فصل رسیدن توتهاست ومن هرروز میرم
فصل رسیدن توتهاست ومن هرروز میرم
زیراون درختی که یه روزی باهم توت جمع میکردیم ،میرم توزاویه ای که ازت عکس انداختم میشینمو اونروزهارو تجسم میکنم ،حرفها ،خوشیهای اونروزا
گرچه ناچیزبودن اما برای من ارزنده ترازجونم بود ،برای منکه همیشه تصویری. سیاه ازرابطه گذاشتن داشتم ومیترسیدم اونقدر زیبا بود که قابل بیان نیست ،میشینم وبه اونجایی که اونروزا توت میچیندیم نگاه میکنم وهمینطور که لبخندی روی صورتمه اشکهای بی امانی رو میبینم که یکی پس از دیگری روی خاک میریزه باخودم میگم این پنجمین ساله پس چرا نمیاد ?خیلی دیر کرده دلم شور میزنه ،نمیتونمم بهش زنگ بزنم بگم من خیلی دلتنگم ،بگم تو که گفتی زود میایی اخه من اینجا سالهاست زیر برف وبارون وباد وخاک وبدترازهمه این علفهای هرز دارم ازبین میرم ...تو نمیدونی علفهای هرز اینطرفا چقدر سمی هستند وکشنده ،بیا ببین حالا دلت خنک شد چندتاشون پیچیدن بهم وبانیششون مسمومم کردن خیال راحت شد ،به منچه اگه اومدی ودیدی یا نمیشناسیم یا مردم ،اخه اینجا هرچیزه بی صاحبی رو ببینن نابود میکنن مثل قوطی های توی خیابون افتاده که هرکسی میرسه یه لگد بهش میزنه ،نه اینکه زورم بهشون نرسه نه ،ادما وقتی خیلی انتظارمیکشن وصبوری میکنن امیدشونو ازدست میدن ،منم امیدمو ازدست دادم برای همین فقط سعی میکنم یه طوری بشینم که یکی از لگدها بخوره تو مغزم و مرگ مغزی بشم
ادمای رها شده ای مثل من باعث سنگینی زمین میشن نباشند بهتره😔😔😔
شب
دلنوشته های
خان
۱۴۰۱/۶/۱۲
زیراون درختی که یه روزی باهم توت جمع میکردیم ،میرم توزاویه ای که ازت عکس انداختم میشینمو اونروزهارو تجسم میکنم ،حرفها ،خوشیهای اونروزا
گرچه ناچیزبودن اما برای من ارزنده ترازجونم بود ،برای منکه همیشه تصویری. سیاه ازرابطه گذاشتن داشتم ومیترسیدم اونقدر زیبا بود که قابل بیان نیست ،میشینم وبه اونجایی که اونروزا توت میچیندیم نگاه میکنم وهمینطور که لبخندی روی صورتمه اشکهای بی امانی رو میبینم که یکی پس از دیگری روی خاک میریزه باخودم میگم این پنجمین ساله پس چرا نمیاد ?خیلی دیر کرده دلم شور میزنه ،نمیتونمم بهش زنگ بزنم بگم من خیلی دلتنگم ،بگم تو که گفتی زود میایی اخه من اینجا سالهاست زیر برف وبارون وباد وخاک وبدترازهمه این علفهای هرز دارم ازبین میرم ...تو نمیدونی علفهای هرز اینطرفا چقدر سمی هستند وکشنده ،بیا ببین حالا دلت خنک شد چندتاشون پیچیدن بهم وبانیششون مسمومم کردن خیال راحت شد ،به منچه اگه اومدی ودیدی یا نمیشناسیم یا مردم ،اخه اینجا هرچیزه بی صاحبی رو ببینن نابود میکنن مثل قوطی های توی خیابون افتاده که هرکسی میرسه یه لگد بهش میزنه ،نه اینکه زورم بهشون نرسه نه ،ادما وقتی خیلی انتظارمیکشن وصبوری میکنن امیدشونو ازدست میدن ،منم امیدمو ازدست دادم برای همین فقط سعی میکنم یه طوری بشینم که یکی از لگدها بخوره تو مغزم و مرگ مغزی بشم
ادمای رها شده ای مثل من باعث سنگینی زمین میشن نباشند بهتره😔😔😔
شب
دلنوشته های
خان
۱۴۰۱/۶/۱۲
۱.۲k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.