رمان تمنا
رمان تمنا
بیسان تیته
تهیه کننده حسین حاجی جمالی
کلافه تو موهام دستی کشیدمو گفتم:
-نه این انگار فرق داره والا با اون تحکمی که مامان گفت یا آتوسا یا از خونه برو و اون سیلی که بابا بهم زد فکر کنم ایندفعه دیگه عزمشونو جزم کردن
شهیاد از حرفم چشاش گرد شدو گفت:
- نــــــه واقعا بی خیال من موندم این دختره چی داره؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- منم دقیقا همینو می خوام بدونم!!!
شهیاد نگاهی به تمنا کردو گفت:
- میگم خانواده اش چی؟ حتما الان کل شهررو زیرو رو کردن
پندار به نظرت عکس العملشون چیه وقتی بفهمن به دخترشون....
سکوت کرد حرفشو ادامه نداد وقتی سکوت طولانی شو دیدم گفتم:
- اونشب تا یه جاهایی رسوندمش باید همون اطراف دنبال خانواده اش بگردم امروز ترتیب اینم میدم...تو برو دیگه
-باشه فقط خواستی بری خبرم کن
-حتما خداحافظ
-خداحافظ....
بعد از رفتن شهیاد دوباره رفتم بالا سر تمنا یه نگاهی بهش کردمو رفتم که کارای انتقالش رو انجام بدم....
کارای انتقالو زود انجام دادم وبعد با آمبولانس تمنا رو منتقل کردم آسایشگاه
و تلفنی همه چی رو برای دکتر رادفر توضیح دادم و اونم اطمینان داد که برای بهبود هرچه سریعتر تمنا تمام تلاشش رو میکنه
چشمام از بی خوابی می سوخت تصمیم گرفتم برم خونه یه دوساعتی بخوابم و بعد با شهیاد بریم سروقت خانواده تمنا!!
رسیده بودم دم خونه خودم ازپنجره ماشین نگاهی به ساختمون ده طبقه انداختم
آپارتمان من تو طبقه 10 بود این خونه رو دوسال پیش خریده بودم ولی خوب هیچ وقت برای زندگی نیومده ام اینجا ولی انگار ایندفعه مجبور بودم تا وقتی که پدرو ماردم سرعقل بیان و بی خیال ازدواج من و آتوسا بشن... نفس عمیقی کشیدم و نگامو از ساختمون گرفتم
و ماشینو به سمت پارکینگ به حرکت در آوردم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم رفتم سمت آسانسور دکمه طبقه 10رو زدم و در آسانسور بسته شدو همون موقع موبایلم هم زنگ خورد به صفحه که روشن خاموش میشد نگاه کردم پدیده بود دکمه برقراری رو زدم
و همون لحظه آسانسور متوقف شد
-جانم پدیده؟
صدای نگرانش رو شنیدم:
- خوبی پندار
یه لبخند نشست رو لبم و گفتم:
- خوبم مهربونم نگران من نباش اوضاع خونه چطوره؟
صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدم و بعد گفت:
- هیچی مثل همیشه انگار نه انگار تو رفتی فکر کنم حرفتو جدی نگرفتن
پوزخندی زدمو گفتم:
- دوروز که بگذره ببینن من نیومدم اونوقت جدی میگیرن
رسیدم جلو در آپارتمان درو باز کردم رفتم داخل روی کاناپه ولو شدم
که پدیده گفت:
-کجایی آسایشگاه یا مطب؟
-هیچکدوم خونه ام!
پدیده با تعجب گفت:
- خونه! چرا طوریت شده
کلافه گفتم:
- وای دختر تو چرا همش فکر میکنی من طوریم شده از دیشب تاحالا نخوابیدم
به خدا چشام به زور باز میشه بزار بخوابم تا سرو کله این شهیاد پیدا نشده
دوباره پدیده با تعجب گفت:
- تو از دیشب نخوابیدی چرا؟
وای خدا دست بردار نبود که این آروم گفتم:
- پدیده جان قول میدم همه چی رو برات تعریف کنم خوب حالام بذار بخوابم
پدیده ام فهمید دارم کم کم عصبی میشم که گفت:
- باشه بخواب و قطع کرد فهمیدم ناراحت شده گوشی رو پرت کردم رومیزو چشامو بستم
و گفتم:
- بی خیال بعد از دلش در میارم نمیدونم چطورو کی خوابم برد...
********
اه باز این صدای زنگ تلفن ای کاش وقتی می خوابیدم می ذاشتمش رو سایلنت
با دستم دنبال گوشی میگشتم ای بابا پیداش نکردم مجبور شدم چشممو باز کنم
گوشی رو میز عسلی بود اومدم بردارمش که صداش قطع شدو بلافاصله دوباره شروع
کرد به زنگ خوردن بدون اینکه نگاه کنم به شماره جواب دادم با صدای گرفته و خواب آلودم گفتم:
-بله...
صدای شهیاد تو گوشم پیچید :
-به آقای دکتر هنوز خوابی
چشامو مالیدم تا بتونم خوب بازشون کنم و درهمون حال گفتم :
-چیه بابا نمیزاری یه دقیقه بخوابیم که
شهیاد گفت:
- آقای ژانوارژان مگه نمی خواستین برین دنبال خانواده کوزت بگردین
هان این چی گفت گنگ پرسیدم:
-کوزت کیه دیگه شهیاد؟
بلند خندیدو گفت:
- تمنا رو میگم بابا
با شنیدن اسم تمنا یهو از رو کاناپه بلند شدم به ساعت نگاه کردم5بعداز ظهر بود
باورم نمیشد انقدر خوابیده باشم نالیدم :
- وای شهیاد چرا زودتر بیدارم نکردی؟
شهیاد-ببخشید بنده ساعت زنگی شما نیستم حالا هم بدو بیا این درو بزن من بیام بالا
با تعجب گفتم:
- دم خونه ایی؟
-پ ن پ دم رود خونه ام بیا دیگه
سریع رفتم دکمه آیفونو زدمو درورودیم بازگذاشتم و تماس رو قطع کردم
بیسان تیته
تهیه کننده حسین حاجی جمالی
کلافه تو موهام دستی کشیدمو گفتم:
-نه این انگار فرق داره والا با اون تحکمی که مامان گفت یا آتوسا یا از خونه برو و اون سیلی که بابا بهم زد فکر کنم ایندفعه دیگه عزمشونو جزم کردن
شهیاد از حرفم چشاش گرد شدو گفت:
- نــــــه واقعا بی خیال من موندم این دختره چی داره؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- منم دقیقا همینو می خوام بدونم!!!
شهیاد نگاهی به تمنا کردو گفت:
- میگم خانواده اش چی؟ حتما الان کل شهررو زیرو رو کردن
پندار به نظرت عکس العملشون چیه وقتی بفهمن به دخترشون....
سکوت کرد حرفشو ادامه نداد وقتی سکوت طولانی شو دیدم گفتم:
- اونشب تا یه جاهایی رسوندمش باید همون اطراف دنبال خانواده اش بگردم امروز ترتیب اینم میدم...تو برو دیگه
-باشه فقط خواستی بری خبرم کن
-حتما خداحافظ
-خداحافظ....
بعد از رفتن شهیاد دوباره رفتم بالا سر تمنا یه نگاهی بهش کردمو رفتم که کارای انتقالش رو انجام بدم....
کارای انتقالو زود انجام دادم وبعد با آمبولانس تمنا رو منتقل کردم آسایشگاه
و تلفنی همه چی رو برای دکتر رادفر توضیح دادم و اونم اطمینان داد که برای بهبود هرچه سریعتر تمنا تمام تلاشش رو میکنه
چشمام از بی خوابی می سوخت تصمیم گرفتم برم خونه یه دوساعتی بخوابم و بعد با شهیاد بریم سروقت خانواده تمنا!!
رسیده بودم دم خونه خودم ازپنجره ماشین نگاهی به ساختمون ده طبقه انداختم
آپارتمان من تو طبقه 10 بود این خونه رو دوسال پیش خریده بودم ولی خوب هیچ وقت برای زندگی نیومده ام اینجا ولی انگار ایندفعه مجبور بودم تا وقتی که پدرو ماردم سرعقل بیان و بی خیال ازدواج من و آتوسا بشن... نفس عمیقی کشیدم و نگامو از ساختمون گرفتم
و ماشینو به سمت پارکینگ به حرکت در آوردم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم رفتم سمت آسانسور دکمه طبقه 10رو زدم و در آسانسور بسته شدو همون موقع موبایلم هم زنگ خورد به صفحه که روشن خاموش میشد نگاه کردم پدیده بود دکمه برقراری رو زدم
و همون لحظه آسانسور متوقف شد
-جانم پدیده؟
صدای نگرانش رو شنیدم:
- خوبی پندار
یه لبخند نشست رو لبم و گفتم:
- خوبم مهربونم نگران من نباش اوضاع خونه چطوره؟
صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدم و بعد گفت:
- هیچی مثل همیشه انگار نه انگار تو رفتی فکر کنم حرفتو جدی نگرفتن
پوزخندی زدمو گفتم:
- دوروز که بگذره ببینن من نیومدم اونوقت جدی میگیرن
رسیدم جلو در آپارتمان درو باز کردم رفتم داخل روی کاناپه ولو شدم
که پدیده گفت:
-کجایی آسایشگاه یا مطب؟
-هیچکدوم خونه ام!
پدیده با تعجب گفت:
- خونه! چرا طوریت شده
کلافه گفتم:
- وای دختر تو چرا همش فکر میکنی من طوریم شده از دیشب تاحالا نخوابیدم
به خدا چشام به زور باز میشه بزار بخوابم تا سرو کله این شهیاد پیدا نشده
دوباره پدیده با تعجب گفت:
- تو از دیشب نخوابیدی چرا؟
وای خدا دست بردار نبود که این آروم گفتم:
- پدیده جان قول میدم همه چی رو برات تعریف کنم خوب حالام بذار بخوابم
پدیده ام فهمید دارم کم کم عصبی میشم که گفت:
- باشه بخواب و قطع کرد فهمیدم ناراحت شده گوشی رو پرت کردم رومیزو چشامو بستم
و گفتم:
- بی خیال بعد از دلش در میارم نمیدونم چطورو کی خوابم برد...
********
اه باز این صدای زنگ تلفن ای کاش وقتی می خوابیدم می ذاشتمش رو سایلنت
با دستم دنبال گوشی میگشتم ای بابا پیداش نکردم مجبور شدم چشممو باز کنم
گوشی رو میز عسلی بود اومدم بردارمش که صداش قطع شدو بلافاصله دوباره شروع
کرد به زنگ خوردن بدون اینکه نگاه کنم به شماره جواب دادم با صدای گرفته و خواب آلودم گفتم:
-بله...
صدای شهیاد تو گوشم پیچید :
-به آقای دکتر هنوز خوابی
چشامو مالیدم تا بتونم خوب بازشون کنم و درهمون حال گفتم :
-چیه بابا نمیزاری یه دقیقه بخوابیم که
شهیاد گفت:
- آقای ژانوارژان مگه نمی خواستین برین دنبال خانواده کوزت بگردین
هان این چی گفت گنگ پرسیدم:
-کوزت کیه دیگه شهیاد؟
بلند خندیدو گفت:
- تمنا رو میگم بابا
با شنیدن اسم تمنا یهو از رو کاناپه بلند شدم به ساعت نگاه کردم5بعداز ظهر بود
باورم نمیشد انقدر خوابیده باشم نالیدم :
- وای شهیاد چرا زودتر بیدارم نکردی؟
شهیاد-ببخشید بنده ساعت زنگی شما نیستم حالا هم بدو بیا این درو بزن من بیام بالا
با تعجب گفتم:
- دم خونه ایی؟
-پ ن پ دم رود خونه ام بیا دیگه
سریع رفتم دکمه آیفونو زدمو درورودیم بازگذاشتم و تماس رو قطع کردم
۱۳.۸k
۱۳ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.