رمان تمنا
رمان تمنا
بیسان تیته
تهیه کننده حسین حاجی جمالی
قسمت چهل و هفتم
شهیاد با تردیدو ترس داشت اینورو اونور رو نگاه میکرد بعد گفت:
- پسر تو مطمئنی اینجایی که اومدم درسته ...یعنی اونشب تو تمنا رو همینجا پیاده کردی
در همون حین که دنبال کوچه مورد نظرم بودم گفتم:
- آره چطور مگه؟
شهیاد با تعجب گفت:
- پسر اینجا کجاست دیگه آدم میاد اینورا تن و بدنش میلرزه به خدا
این دختر بیچاره چطور اینجا زندگی میکرده
فقط سرمو از رو تاسف تکون دادم و بعد گفتم:
-ما آدما کافیه هرچندوقت یه بار که از زندگی ناامیدیم بیایم اینطرفا
اونوقت میگیم خدایا غلط کردم ناامیدی چیه ما داربم مثل شاه زندگیم میکنیم
خونه خوب غذای خوب لباس خوب خانواده عالی ولی اونایی که اینجاها زندگی میکنن
فکر کنم اتاق شخصیه من سه برابر یکی از اتاقایی که یه خانواده شش نفره اینجا توش زندگی میکنه اونوقت به این میگن عدالت میبینی
شهیادم با تاسف کفت:
-آره خداییش میای اینجا باید روزی هزار مرتبه خدارو شکر کنی
با دیدن کوچه ای اونشب تمنا رو پیاده کردم سریع زدم رو ترمزو رو به شهیاد گفتم:
- همینجا بود
شهیاد به کوچه باریک نگاهی انداخت و گفت:
- مطمئنی
عصبی گفتم:
-آره بابا توام هی مطمئنی مطمئنی همین جا بود دیگه
شهیاد لبخندی زدو گفت:
- خوب بابا ژان وارژان چه خبرته باشه همینجا بود چرا میزنی
کلافه سری تکون دادمو گفتم:
- از دست تو هیچ وقت و تو هیچ شرایطی دست از دلقک بازی برنمیداری
نگاهی بهم کردو گفت:
-دست شمامرسی
و از ماشین پیاده شدودرو بست منم پیاده شدم و نگاهی به اطراف انداختم
شهیاد گفت:
- میگم می خوای ماشین رو همینجا بذاری اعتباری نیستا
نفسمو محکم دادم بیرون گفتم:
-میگی چیکار کنم تو بمون من برم
شهیاد دستی تکون دادو گفت:
-نه نه درسته با خانواده تو قهری ولی الان تنها بری یه بلایی سرت بیاد میشی عزیز دردونه گل بابونه خل دیوونه
بهش چشم غره رفتم که گفت:
-چپ میشه نرو داشتم میگفتم آره خل دیوونه میشه همه داروندارشون کاسه کوزه ها
میشکنه سر شهیاد بدبخت منم نیست که خیلی شانس دارم
کلافه پریدم وسط حرفشو گفتم:
- وای شهیاد دیگه داری خیلی ور میزنی
شهیاد-بازم دست شما مرسی با این القاب گران بها که نثار ما میکنی
ابرومو انداختم بالا و گفتم:
- حقته خوب...یه لحظه زبون به دهن بگیر
دیگه هیچی نگفت و من کمی اینور اونورو نگاه کردم دیدم وسط کوچه یه پسر بچه داره بازی
میکنه رفتم سمتشو پسر بچه متوجه من شدو با تعجب نگام کردلبخندی زدم و گفت:
- سلام ..
با همون تعجب گفت:
-س..لام!!!!
-میگم آقا پسر میشه یه لطفی کنی یه نیم ساعت مراقب این ماشین باشی
اول یه نگاهی به من کردو بعد یه نگاه به ماشین و با دیدن ماشین چشاش بیشتر متعجب شد
سریع دوید طرف ماشین و گفت:
-اه عجب ماشینی ...آقا این ماشین برا شماست
لبخندی زدم و گفتم:
- آره برا منه چطور
همونطور با تعجب به ماشین دست میکشیدو دور میزد دورش بعد یه نگاه ملتمسانه به من کردو گفت:
- میگم آقا میزاری داخل ماشینم ببینم آخه من آرزو داشتم یه روزی یه همچین ماشینی
رو از نزدیک ببینم دیده بودما ولی صاحب ماشینا نمی ذاشتن بهشون نزدیک بشم
تازه یه بارم یکیشون پرتم کرد وسط خیابون
یهو برگشتم شهیادو نگاه کردم یه غمی نشست تو دلم شهیادم حالش بهتر از من نبود یه آهی کشیدم وبه پسر بچه نگاه کردم حدودن ده ساله بود موهای ژولیده ای داشت
و یه رکابی گشاد تنش بود که چند جاش سوراخ شده بود و یه شلوار مشکی راحتی رنگ و رورفته تنش بود رفتم جلوش یه دست کشیدم رو سرش و با لحن بغض داری گفتم :
-آره
در ماشینو بازکردم اول انگار باورش نشدو ولی وقتی سکوتمو دید پرید تو ماشین...
پسر بچه بین صندلی های ماشین در رفت و آمد بود و منو شهیاد با لبخند داشتیم به ذوق کردناش و بالا پایین پریدناش نگاه میکردیم تو دنیای بچه گونه اش دلش به چیا خوش بود
ما کجا و این کجا!!!
با صدای شهیاد به خودم اومدم:
- میگم خیلی دیگه می خوایم اینجا وایستیم شب شد پندار
یه نگاه دیگه به جنب و جوش پسر بچه کردم و رفتم سمتشو صداش کردم:
-آقا پسر ...
یهو دست از جنب و جوش برداشت و نگاش غمگین شدو با بغض گفت:
- ببخشید آقا الان میام بیرون
سرمو به علامت نفی تکون دادمو گفتم:
- نه نخواستم که بیای بیرون ...
دوباره نگاش شاد شد و من ادامه دادم:
- حواست هست دیگه ما بریم برگردیم؟
پسره در حالی که فرمون ماشین رو اینور اونور میکرد گفت:
-آره آقا مطمئن باش...نمی زارم کسی نزدیکش بشه
با این هیکل کوچیک چه با اعتماد بنفس به من اطمینان داد لبخندی رو لبم نشست و گفتم:
-مرسی زود برمیگردیم
چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که صدام کردو گفت:
-آقــــــــــــــــــا!!!!!!
بیسان تیته
تهیه کننده حسین حاجی جمالی
قسمت چهل و هفتم
شهیاد با تردیدو ترس داشت اینورو اونور رو نگاه میکرد بعد گفت:
- پسر تو مطمئنی اینجایی که اومدم درسته ...یعنی اونشب تو تمنا رو همینجا پیاده کردی
در همون حین که دنبال کوچه مورد نظرم بودم گفتم:
- آره چطور مگه؟
شهیاد با تعجب گفت:
- پسر اینجا کجاست دیگه آدم میاد اینورا تن و بدنش میلرزه به خدا
این دختر بیچاره چطور اینجا زندگی میکرده
فقط سرمو از رو تاسف تکون دادم و بعد گفتم:
-ما آدما کافیه هرچندوقت یه بار که از زندگی ناامیدیم بیایم اینطرفا
اونوقت میگیم خدایا غلط کردم ناامیدی چیه ما داربم مثل شاه زندگیم میکنیم
خونه خوب غذای خوب لباس خوب خانواده عالی ولی اونایی که اینجاها زندگی میکنن
فکر کنم اتاق شخصیه من سه برابر یکی از اتاقایی که یه خانواده شش نفره اینجا توش زندگی میکنه اونوقت به این میگن عدالت میبینی
شهیادم با تاسف کفت:
-آره خداییش میای اینجا باید روزی هزار مرتبه خدارو شکر کنی
با دیدن کوچه ای اونشب تمنا رو پیاده کردم سریع زدم رو ترمزو رو به شهیاد گفتم:
- همینجا بود
شهیاد به کوچه باریک نگاهی انداخت و گفت:
- مطمئنی
عصبی گفتم:
-آره بابا توام هی مطمئنی مطمئنی همین جا بود دیگه
شهیاد لبخندی زدو گفت:
- خوب بابا ژان وارژان چه خبرته باشه همینجا بود چرا میزنی
کلافه سری تکون دادمو گفتم:
- از دست تو هیچ وقت و تو هیچ شرایطی دست از دلقک بازی برنمیداری
نگاهی بهم کردو گفت:
-دست شمامرسی
و از ماشین پیاده شدودرو بست منم پیاده شدم و نگاهی به اطراف انداختم
شهیاد گفت:
- میگم می خوای ماشین رو همینجا بذاری اعتباری نیستا
نفسمو محکم دادم بیرون گفتم:
-میگی چیکار کنم تو بمون من برم
شهیاد دستی تکون دادو گفت:
-نه نه درسته با خانواده تو قهری ولی الان تنها بری یه بلایی سرت بیاد میشی عزیز دردونه گل بابونه خل دیوونه
بهش چشم غره رفتم که گفت:
-چپ میشه نرو داشتم میگفتم آره خل دیوونه میشه همه داروندارشون کاسه کوزه ها
میشکنه سر شهیاد بدبخت منم نیست که خیلی شانس دارم
کلافه پریدم وسط حرفشو گفتم:
- وای شهیاد دیگه داری خیلی ور میزنی
شهیاد-بازم دست شما مرسی با این القاب گران بها که نثار ما میکنی
ابرومو انداختم بالا و گفتم:
- حقته خوب...یه لحظه زبون به دهن بگیر
دیگه هیچی نگفت و من کمی اینور اونورو نگاه کردم دیدم وسط کوچه یه پسر بچه داره بازی
میکنه رفتم سمتشو پسر بچه متوجه من شدو با تعجب نگام کردلبخندی زدم و گفت:
- سلام ..
با همون تعجب گفت:
-س..لام!!!!
-میگم آقا پسر میشه یه لطفی کنی یه نیم ساعت مراقب این ماشین باشی
اول یه نگاهی به من کردو بعد یه نگاه به ماشین و با دیدن ماشین چشاش بیشتر متعجب شد
سریع دوید طرف ماشین و گفت:
-اه عجب ماشینی ...آقا این ماشین برا شماست
لبخندی زدم و گفتم:
- آره برا منه چطور
همونطور با تعجب به ماشین دست میکشیدو دور میزد دورش بعد یه نگاه ملتمسانه به من کردو گفت:
- میگم آقا میزاری داخل ماشینم ببینم آخه من آرزو داشتم یه روزی یه همچین ماشینی
رو از نزدیک ببینم دیده بودما ولی صاحب ماشینا نمی ذاشتن بهشون نزدیک بشم
تازه یه بارم یکیشون پرتم کرد وسط خیابون
یهو برگشتم شهیادو نگاه کردم یه غمی نشست تو دلم شهیادم حالش بهتر از من نبود یه آهی کشیدم وبه پسر بچه نگاه کردم حدودن ده ساله بود موهای ژولیده ای داشت
و یه رکابی گشاد تنش بود که چند جاش سوراخ شده بود و یه شلوار مشکی راحتی رنگ و رورفته تنش بود رفتم جلوش یه دست کشیدم رو سرش و با لحن بغض داری گفتم :
-آره
در ماشینو بازکردم اول انگار باورش نشدو ولی وقتی سکوتمو دید پرید تو ماشین...
پسر بچه بین صندلی های ماشین در رفت و آمد بود و منو شهیاد با لبخند داشتیم به ذوق کردناش و بالا پایین پریدناش نگاه میکردیم تو دنیای بچه گونه اش دلش به چیا خوش بود
ما کجا و این کجا!!!
با صدای شهیاد به خودم اومدم:
- میگم خیلی دیگه می خوایم اینجا وایستیم شب شد پندار
یه نگاه دیگه به جنب و جوش پسر بچه کردم و رفتم سمتشو صداش کردم:
-آقا پسر ...
یهو دست از جنب و جوش برداشت و نگاش غمگین شدو با بغض گفت:
- ببخشید آقا الان میام بیرون
سرمو به علامت نفی تکون دادمو گفتم:
- نه نخواستم که بیای بیرون ...
دوباره نگاش شاد شد و من ادامه دادم:
- حواست هست دیگه ما بریم برگردیم؟
پسره در حالی که فرمون ماشین رو اینور اونور میکرد گفت:
-آره آقا مطمئن باش...نمی زارم کسی نزدیکش بشه
با این هیکل کوچیک چه با اعتماد بنفس به من اطمینان داد لبخندی رو لبم نشست و گفتم:
-مرسی زود برمیگردیم
چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که صدام کردو گفت:
-آقــــــــــــــــــا!!!!!!
۷.۳k
۱۳ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.