سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۳
پسره با خنده جواب داد: از شما یاد گرفتیم قربان
تهیونگ خنده ای کردو گف: حالا توام میدونی این چندوقت سرم شلوغه
پسره که تا اون لحظه متوحه من نشده بود یه نگاهی بهم کردو روبه تهیونگ گفت: این خانوم خشگل کیه
تهیونگ یه اخم کوچولو کردو گف: منشی شخصیمه
پسره روبهم گف: سلام من جونگکوک هستم میتونی کوک صدام کنی دستشو سمتم دراز کرد مردد بودم دست بدم یانه از سر ناچاری باهاش دست دادم تهیونگ گف: خب کوک چرا اومدی
کوک گف: ناراحتی برم ها
تهیونگ لبخندی زدو گف: ببا بریم اتاقم باهم حرف میزنیم رفتیم داخل شرکت هرکی تهیونگ رو میدید سلامی میکرد وسری خم می کردند تهیونگ وکوک رفتن تو. اتاق منم نشستم پشت میزم یه دختره ای داشت سمتم میومد وقتی نزدیکم شد سلام کرد منم جوابشو دادم که. گفت من بویون هستم 26سالمه میشه باهم دوست باشیم؟
لبخندی زدمو گفتم: منم ات هستم 20سالمه معلومه ما میتونیم دوستای خوبی برا هم بشیم داشتم با بویون حرف میزدم که تلفن روی میزم زنگ خورد دکمه اتصالو زدم که صدای تهیونگ تو گوشم پیچید که گف: خانوم لی دوتا قهوه بیار اتاقم بله ای گفتمو به بویون گفتم: ببخشید من باید برا رئیس قهوه ببرم فعلا
باشه ای گفت منم به سمت کافه رفتم قهوه رو داخل دستگاه قهوه ساز گذاشتم و بعد اینکه اماده شد به طرف اتاق تهیونگ رفتم در زدمو وارد شدم زیر لب سلامی دادم قهوه ها رو روی میزش گذاشتم میخاستم برم که گف: نیم ساعت دیگه باید بریم اماده باش
باشه ای گفتمو از اتاق اومدم بیرون همزمان بایکی از کارمندا روبه روشدم چشم قره ای بهم رفت ازم دور شد
این دیگه. کیه چشه رو صندلی نشستم که یهو. گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب ندادم دوباره زنگ زد جواب دادم که صدای دادی شنیدم درسته اون هه سو بود ولی ازکجا شمارمو اورده بود باداد گف کجایی هرزه زیر کدوم خری هستی گوشیو از گوشم جدا کردمو قط کردم بدجور استرس داشتم دستام میلرزید کف دستام عرق کرده بود دوباره داشت زنگ میزد جواب ندادم چند دیقه همونجوری نسشتم و. با خودم یکی به دو میکردم که چطوری شمارمو بلد بود سرمو روی میز. گذاشتم بعد از چند دیقه تقه ای رو میزم خورد که باعث شد سرمو بلند کنم با دیدن چهره تهیونگ به خودم اومدم ازجام بلند شدم که گف اتفاقی افتاده چرا رنگتون پریده
گفتم نه چیزی نیس کارم داشتین گف:
اره حاظرشو باید بریم باشه ای گفتم کیفمو برداشتم به دنبالش رفتم وقتی رسیدم دم در با جیزی که دیدم قلبم از تپیدن منصرف شد اون اون هه سو بود چجوری منو پیدا کرده تهیونگ که داشت به راهش ادامه میداد همین که متوجه شد من دنبالش نیومدم بع سمتم برگشتو گف: چیزی شده
#Part۱۳
پسره با خنده جواب داد: از شما یاد گرفتیم قربان
تهیونگ خنده ای کردو گف: حالا توام میدونی این چندوقت سرم شلوغه
پسره که تا اون لحظه متوحه من نشده بود یه نگاهی بهم کردو روبه تهیونگ گفت: این خانوم خشگل کیه
تهیونگ یه اخم کوچولو کردو گف: منشی شخصیمه
پسره روبهم گف: سلام من جونگکوک هستم میتونی کوک صدام کنی دستشو سمتم دراز کرد مردد بودم دست بدم یانه از سر ناچاری باهاش دست دادم تهیونگ گف: خب کوک چرا اومدی
کوک گف: ناراحتی برم ها
تهیونگ لبخندی زدو گف: ببا بریم اتاقم باهم حرف میزنیم رفتیم داخل شرکت هرکی تهیونگ رو میدید سلامی میکرد وسری خم می کردند تهیونگ وکوک رفتن تو. اتاق منم نشستم پشت میزم یه دختره ای داشت سمتم میومد وقتی نزدیکم شد سلام کرد منم جوابشو دادم که. گفت من بویون هستم 26سالمه میشه باهم دوست باشیم؟
لبخندی زدمو گفتم: منم ات هستم 20سالمه معلومه ما میتونیم دوستای خوبی برا هم بشیم داشتم با بویون حرف میزدم که تلفن روی میزم زنگ خورد دکمه اتصالو زدم که صدای تهیونگ تو گوشم پیچید که گف: خانوم لی دوتا قهوه بیار اتاقم بله ای گفتمو به بویون گفتم: ببخشید من باید برا رئیس قهوه ببرم فعلا
باشه ای گفت منم به سمت کافه رفتم قهوه رو داخل دستگاه قهوه ساز گذاشتم و بعد اینکه اماده شد به طرف اتاق تهیونگ رفتم در زدمو وارد شدم زیر لب سلامی دادم قهوه ها رو روی میزش گذاشتم میخاستم برم که گف: نیم ساعت دیگه باید بریم اماده باش
باشه ای گفتمو از اتاق اومدم بیرون همزمان بایکی از کارمندا روبه روشدم چشم قره ای بهم رفت ازم دور شد
این دیگه. کیه چشه رو صندلی نشستم که یهو. گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب ندادم دوباره زنگ زد جواب دادم که صدای دادی شنیدم درسته اون هه سو بود ولی ازکجا شمارمو اورده بود باداد گف کجایی هرزه زیر کدوم خری هستی گوشیو از گوشم جدا کردمو قط کردم بدجور استرس داشتم دستام میلرزید کف دستام عرق کرده بود دوباره داشت زنگ میزد جواب ندادم چند دیقه همونجوری نسشتم و. با خودم یکی به دو میکردم که چطوری شمارمو بلد بود سرمو روی میز. گذاشتم بعد از چند دیقه تقه ای رو میزم خورد که باعث شد سرمو بلند کنم با دیدن چهره تهیونگ به خودم اومدم ازجام بلند شدم که گف اتفاقی افتاده چرا رنگتون پریده
گفتم نه چیزی نیس کارم داشتین گف:
اره حاظرشو باید بریم باشه ای گفتم کیفمو برداشتم به دنبالش رفتم وقتی رسیدم دم در با جیزی که دیدم قلبم از تپیدن منصرف شد اون اون هه سو بود چجوری منو پیدا کرده تهیونگ که داشت به راهش ادامه میداد همین که متوجه شد من دنبالش نیومدم بع سمتم برگشتو گف: چیزی شده
۱۳.۹k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.