مینی رمان
#مینی_رمان
#توت_فرنگی
#BTS
#part:۵
یک هفته گذشته و تهیونگ با حسرت و دلتنگی به سیا نگاه میکرد...هرجا میرفت...با هرکی حرف میزد...هر کار میکرد...تهیونگ خبر داشت از همه چی سیا خبر داشت
اون دو تا چشم که دلتنگی و حسرت ازشون میباره جر نگاه کردن کاری از دستشو برنمیاد
اون با تمام وجودش میخواستش...تو زندگیش به هیچ چیزی اصرار نداشت و قانع بود تنها چیزی که بهش اصرار داشت علاقه ی اون به سیا بود...تنها کسی که میخواست سیا بود
فقط اونو میخواست...قسم میخوره اگه سیا رو بدست بیاره تو این دنیا دیگه هیچی نمیخواد
حاضره همه چی رو ول کنه...مقامش...ثروتش...کارش...خونش...وسایلش...شهرش...همهچیش رو ول کنه تا فقط سیا اونو به عنوان مرد زندگیش قبول کنه
اما چه میشه کرد که سیا اونو به زور بعنوان دوست میبینه
مگه تهیونگ چیکار کرده بود؟چیکار کرده بود که سیا همچین نمیخواستش؟
تهیونگ که فرد خوبیه...مهربونه متواضعه با شخصیته خوشتیپه و از لحاظ زیبایی اون الهه ی زیباییه...پس چی کم داشت؟چی کار باید میکرد؟یا بهتره بگیم چیکار کرده که نمیخواستش؟
تهیونگ:خوب توجه کنید...با کمپانی M.I قرار داد بستیم و باید خوب رو این پروژه کار کنیم...برای همین همه ی افراد جز حسابدار ها به گروههایی تقسیم میشن و هرگروه کاری رو به عهده میگیره...
_:منم میتونم جزو کارتون باشم؟بلاخره ی جورایی سهام دارم!
برگشتن سمت صدا که با رالی مواجه شدم...تهیونگ با لبخند زیبایی نگاهش کرد و خوش امدگویی کرد و اون رو به نشستن دعوت کرد
تهیونگ:صد در صد حتما...باعث خوشحالی و انجام بهتر کارمون میشه...
سیا داشت از حسادت و عصبانیت میترکید همونطور که دستاش مشت شده بود به اون دوتا که با لبخند بهم نگاه میکردن و حرف میزدن خیره شده بود
اما چرا خب چرااا
اونکه نسبت به تهیونگ حسی نداشت...پس الان چش بود؟چرا همچین میکرد؟
نتونست تحمل کنه و رفت سمت تهیونگ
سیا:تهیونگ...
تهیونگ با تعجب سیا رو نگاه میکرد...الان چیشد؟ تو این ۶ ماه سیا هیچوقت به اسمش صداش نکرده بود و فقط میگفت "کیم" الان چیشد یهو با اسمش صداش زد
تهیونگ به این اهمیت نداده بود که ی تازه کار رئیسشو به اسم صدا کرد اونم جلو یکی از همکارای مهمش...دلش برای صدای لطیف و زیبای سیا که اسمش رو گفته بود رفته بود...
تهیونگ:الان چی گفتی!؟
سیا:ببخشید رئیس
تهیونگ بی درنگ دست سیا رو گرفت و به نگاه های جمعیت اونجا اهمیت نداد و از سالن خارج شد هیچ کس نمیتونست بدون اجازه ی تهیونگ از سالن خارج بشه...تهیونگ هم سیا رو برد اتاقش و بهش نزدیک شد...عجیب بود...با اینکارا تهیونگ دل سیا میلرزید و چشماش با معصومیت به تهیونگ نگاه میکرد...
#توت_فرنگی
#BTS
#part:۵
یک هفته گذشته و تهیونگ با حسرت و دلتنگی به سیا نگاه میکرد...هرجا میرفت...با هرکی حرف میزد...هر کار میکرد...تهیونگ خبر داشت از همه چی سیا خبر داشت
اون دو تا چشم که دلتنگی و حسرت ازشون میباره جر نگاه کردن کاری از دستشو برنمیاد
اون با تمام وجودش میخواستش...تو زندگیش به هیچ چیزی اصرار نداشت و قانع بود تنها چیزی که بهش اصرار داشت علاقه ی اون به سیا بود...تنها کسی که میخواست سیا بود
فقط اونو میخواست...قسم میخوره اگه سیا رو بدست بیاره تو این دنیا دیگه هیچی نمیخواد
حاضره همه چی رو ول کنه...مقامش...ثروتش...کارش...خونش...وسایلش...شهرش...همهچیش رو ول کنه تا فقط سیا اونو به عنوان مرد زندگیش قبول کنه
اما چه میشه کرد که سیا اونو به زور بعنوان دوست میبینه
مگه تهیونگ چیکار کرده بود؟چیکار کرده بود که سیا همچین نمیخواستش؟
تهیونگ که فرد خوبیه...مهربونه متواضعه با شخصیته خوشتیپه و از لحاظ زیبایی اون الهه ی زیباییه...پس چی کم داشت؟چی کار باید میکرد؟یا بهتره بگیم چیکار کرده که نمیخواستش؟
تهیونگ:خوب توجه کنید...با کمپانی M.I قرار داد بستیم و باید خوب رو این پروژه کار کنیم...برای همین همه ی افراد جز حسابدار ها به گروههایی تقسیم میشن و هرگروه کاری رو به عهده میگیره...
_:منم میتونم جزو کارتون باشم؟بلاخره ی جورایی سهام دارم!
برگشتن سمت صدا که با رالی مواجه شدم...تهیونگ با لبخند زیبایی نگاهش کرد و خوش امدگویی کرد و اون رو به نشستن دعوت کرد
تهیونگ:صد در صد حتما...باعث خوشحالی و انجام بهتر کارمون میشه...
سیا داشت از حسادت و عصبانیت میترکید همونطور که دستاش مشت شده بود به اون دوتا که با لبخند بهم نگاه میکردن و حرف میزدن خیره شده بود
اما چرا خب چرااا
اونکه نسبت به تهیونگ حسی نداشت...پس الان چش بود؟چرا همچین میکرد؟
نتونست تحمل کنه و رفت سمت تهیونگ
سیا:تهیونگ...
تهیونگ با تعجب سیا رو نگاه میکرد...الان چیشد؟ تو این ۶ ماه سیا هیچوقت به اسمش صداش نکرده بود و فقط میگفت "کیم" الان چیشد یهو با اسمش صداش زد
تهیونگ به این اهمیت نداده بود که ی تازه کار رئیسشو به اسم صدا کرد اونم جلو یکی از همکارای مهمش...دلش برای صدای لطیف و زیبای سیا که اسمش رو گفته بود رفته بود...
تهیونگ:الان چی گفتی!؟
سیا:ببخشید رئیس
تهیونگ بی درنگ دست سیا رو گرفت و به نگاه های جمعیت اونجا اهمیت نداد و از سالن خارج شد هیچ کس نمیتونست بدون اجازه ی تهیونگ از سالن خارج بشه...تهیونگ هم سیا رو برد اتاقش و بهش نزدیک شد...عجیب بود...با اینکارا تهیونگ دل سیا میلرزید و چشماش با معصومیت به تهیونگ نگاه میکرد...
۶.۶k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.