مینی رمان
#مینی_رمان
#توت_فرنگی
#BTS
#part:۴
سیا قدمی عقب رفت و گفت:خب واسه چی اینقدر باهاش گرم گرفتی؟
به حدی کیوت و مظلوم شده بود که دل تهیونگ رو لرزه درآورده بود و تهیونگ نمیتونست از دست این موجود کیوت و دوست داشتی عصبی بمونه...
تهیونگ:به نظرت این به تو ربطی داره؟...
تهیونگ رفت و به سیا نزدیک شو نیم خیز شد و فاصله کمی بین اون و سیا گذاشت
تهیونگ:تو که منو نمیخواستی؟
سیا:هنوزم نمیخوامت
با اینکه تهیونگ اینو بارها شنیده بود اما هربار قلبش تیکه تیکه میشد و بیشتر از بار قبلی فشرده میشد
ازش فاصله گرفت و با جدیت گفت:میتونی بری
سیا سرشو انداخت پایین و به سمت در راه اوفتاد....
تهیونگ:با دل و جون میخواستمت تو رو بیشتر از هرچیز تو این دنیا میخواستمت...برا اولین بار اینقدر رو چیزی اصرار داشتم...اما متاسفانه اون منو نمیخواست
اشک توی چشم تهیونگ جا گرفته بود...اون نمیخواست سیا اشکش رو ببینه پس زود پاکشون کرد
تهیونگ:اگه تو این ۶ ماه اذیتت کردم منو ببخش...
سیا انگار زبونش بند اومده بود...احساس عجیبی داشت و دلش برا تهیونگ ضعف میرفت اما اینو قبول نداشت که دوسش داره
سرشو انداخت پایین و از اتاق زد بیرون کیف و وسایلش رو جمع کرد و از شرکت زد بیرون و شروع کرد پیاده روی...بی مقصد راه میرفت اونقدر راه رفت که متوجه تاریک شدن هوا نشد...تا به خودش اومد دید شب شده و توی پارکیه...
تهیونگ همیشه می آوردش این پارک...
روی نیمکت های اونجا نشست.... و سرشو با دستاش قالب کرد...
چرا باید به تهیونگ فکر میکرد؟مگه اون ازش متنفر نبود؟
مدت ها و مدت ها اونجا نشسته بود و دوتا تیله ی سیاه اون رو با دقت نگاه میکرد...دو تیله که به شدت میخواست همیشه نگاش کنه و جلو چشمش باشه و کی بیشتر از تهیونگ
تهیونگ دیوانه وار سیا رو دوست داشت...حاضر بود هرکار کنه تا اون رو بدست بیاره...اما سیا حتی بهش محل نمیداد و این باعث میشد تهیونگ بیشتر عذاب بکشه
بلاخره ازون نیمکت پاشد و به سمت خونش حرکت کرد بعد از چند دقیقه با خستگی رسید خونه و وارد شد و خودشو روی تخت اتاقش ولو کرد
چشاشو بست تا کمی بخوابه و استراحت کنه...
تهیونگ...تهیونگ چرا اینقدر باهاش مهربون بود؟
طی این شیش ماه سیا بهش محل نمیداد اما تهیونگ همچنان برای آوردن لبخند به لب های صورتی سیا تلاش میکرد...
سیا دختری خنگ و نفهم نبود اما هیچکدوم ازین کارای تهیونگو درک نمیکرد...
با ادامه ی این فکرا به خواب رفت و تهیونگ با دیدن چراغ خاموش شده ی اتاق سیا از دور...سویچ ماشینش رو چرخوند و حرکت کرد و رفت خونه
#توت_فرنگی
#BTS
#part:۴
سیا قدمی عقب رفت و گفت:خب واسه چی اینقدر باهاش گرم گرفتی؟
به حدی کیوت و مظلوم شده بود که دل تهیونگ رو لرزه درآورده بود و تهیونگ نمیتونست از دست این موجود کیوت و دوست داشتی عصبی بمونه...
تهیونگ:به نظرت این به تو ربطی داره؟...
تهیونگ رفت و به سیا نزدیک شو نیم خیز شد و فاصله کمی بین اون و سیا گذاشت
تهیونگ:تو که منو نمیخواستی؟
سیا:هنوزم نمیخوامت
با اینکه تهیونگ اینو بارها شنیده بود اما هربار قلبش تیکه تیکه میشد و بیشتر از بار قبلی فشرده میشد
ازش فاصله گرفت و با جدیت گفت:میتونی بری
سیا سرشو انداخت پایین و به سمت در راه اوفتاد....
تهیونگ:با دل و جون میخواستمت تو رو بیشتر از هرچیز تو این دنیا میخواستمت...برا اولین بار اینقدر رو چیزی اصرار داشتم...اما متاسفانه اون منو نمیخواست
اشک توی چشم تهیونگ جا گرفته بود...اون نمیخواست سیا اشکش رو ببینه پس زود پاکشون کرد
تهیونگ:اگه تو این ۶ ماه اذیتت کردم منو ببخش...
سیا انگار زبونش بند اومده بود...احساس عجیبی داشت و دلش برا تهیونگ ضعف میرفت اما اینو قبول نداشت که دوسش داره
سرشو انداخت پایین و از اتاق زد بیرون کیف و وسایلش رو جمع کرد و از شرکت زد بیرون و شروع کرد پیاده روی...بی مقصد راه میرفت اونقدر راه رفت که متوجه تاریک شدن هوا نشد...تا به خودش اومد دید شب شده و توی پارکیه...
تهیونگ همیشه می آوردش این پارک...
روی نیمکت های اونجا نشست.... و سرشو با دستاش قالب کرد...
چرا باید به تهیونگ فکر میکرد؟مگه اون ازش متنفر نبود؟
مدت ها و مدت ها اونجا نشسته بود و دوتا تیله ی سیاه اون رو با دقت نگاه میکرد...دو تیله که به شدت میخواست همیشه نگاش کنه و جلو چشمش باشه و کی بیشتر از تهیونگ
تهیونگ دیوانه وار سیا رو دوست داشت...حاضر بود هرکار کنه تا اون رو بدست بیاره...اما سیا حتی بهش محل نمیداد و این باعث میشد تهیونگ بیشتر عذاب بکشه
بلاخره ازون نیمکت پاشد و به سمت خونش حرکت کرد بعد از چند دقیقه با خستگی رسید خونه و وارد شد و خودشو روی تخت اتاقش ولو کرد
چشاشو بست تا کمی بخوابه و استراحت کنه...
تهیونگ...تهیونگ چرا اینقدر باهاش مهربون بود؟
طی این شیش ماه سیا بهش محل نمیداد اما تهیونگ همچنان برای آوردن لبخند به لب های صورتی سیا تلاش میکرد...
سیا دختری خنگ و نفهم نبود اما هیچکدوم ازین کارای تهیونگو درک نمیکرد...
با ادامه ی این فکرا به خواب رفت و تهیونگ با دیدن چراغ خاموش شده ی اتاق سیا از دور...سویچ ماشینش رو چرخوند و حرکت کرد و رفت خونه
۸.۲k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.