پدرم و من در بازارچه وقتی پنج ساله بودم
پدرم و من در بازارچه وقتی پنج ساله بودم
طبق معمول وسط بازارچه دست پدرم را رها کردم و گم شدم...
پدرم درحالی مرا پیدا کرد که یک چادر روی سرم و یکی در دستانم روی زمین کشیده میشد، صاحب چادرها هم دنبالم میدوید......
بدون توجه به صاحب چادرها گفتم: خوشگل شدم بابایی؟
تا آن زمان چادرسیاه نداشتم..
همین که پدرم دستش را سمت جیب قبایش برد، صاحب مغازه گفت: حاجی شما که جیبت ته نداره ماشالله.....
من ولی میدانستم ته جیب پدرم یک شکلات بود برای من و دیگر هیچ....
نفهمیدم چه شد که آن روز با چادر به خانه برگشتم ولی...
بعد از آن روز دیگر انگشتر پدرم را در دستش ندیدم
....................................................
(ساکن رشت)
#حجاب#عشق#اسلام#الله#شیعه#فاطمیه#شهدا#چی_شد_چادری_شدم#شهدا
طبق معمول وسط بازارچه دست پدرم را رها کردم و گم شدم...
پدرم درحالی مرا پیدا کرد که یک چادر روی سرم و یکی در دستانم روی زمین کشیده میشد، صاحب چادرها هم دنبالم میدوید......
بدون توجه به صاحب چادرها گفتم: خوشگل شدم بابایی؟
تا آن زمان چادرسیاه نداشتم..
همین که پدرم دستش را سمت جیب قبایش برد، صاحب مغازه گفت: حاجی شما که جیبت ته نداره ماشالله.....
من ولی میدانستم ته جیب پدرم یک شکلات بود برای من و دیگر هیچ....
نفهمیدم چه شد که آن روز با چادر به خانه برگشتم ولی...
بعد از آن روز دیگر انگشتر پدرم را در دستش ندیدم
....................................................
(ساکن رشت)
#حجاب#عشق#اسلام#الله#شیعه#فاطمیه#شهدا#چی_شد_چادری_شدم#شهدا
- ۴۵۷
- ۱۲ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط