ا.ت:کوکیی تو کشتیش نجات پیدا کردیم(عرررر🥲).
ا.ت:کوکیی تو کشتیش نجات پیدا کردیم(عرررر🥲).
چشاتو وا کن.(با گریه)
هانول:مامان بابا چش شده؟.
دست و پای هانول رو باز کردم ....و نبض کوک رو گرفتم....اما...نمیزد...تیر دقیقا سمت قلبش خورده بوده...صورتش پر از خون بود...محکم تو اغوشم فشردمش و ار ته دلم هق زدم...هانول هم با من اشک میریخت.
هانول:بابااااااا.
هانول رو بغل کردم.
پلیس ها همراه با امبولانس سر رسیدن هانول رو محکم تو بغلم گرفتمش و چشاشو گرفتم.
هانول:بابایی چیشده؟
ا.ت:یونا یا بابا رفت اسمونا...رف پیش فرشته ها..هعق..
هانول:یعنی دیگه نمیبینمش؟
ا.ت:نه اون مارو میبینه
هانول:مامانی تویشم میمونی مگ نه؟
هانول معلومه که میمونم..هع..هق.
-چند ساعت بعد-
وارد خونه شدم دست هانول تو دستم بود
یاد خاطراتی که تو این خونه با کوک داشتیم افتادم.
باز بغصم شکست.
هانول:مامانی گریه نکن بابا ناراحت میشه.
ا.ت:خوشحالم که تورو دارم هانول.
رفتیم اشپزخونه.
برگه ای روی میز دیدم.
بازش کردم.
_ا.ت سلام.. منم اقای بانی...
نمیدونم این پیامو کی میخونی خواستم بگم خوب از هانول محافظت کن و خوب غذا بخورید
من قراره به ی ماموریت کاری برم و معلوم نیس کی برگردم!پس لطفا ناراحت نشو و خیلی خوب زندگی کن تا برگردم دوستت دارم و هر شب از توی ماموریت کاریم بهت زنگ میزنم.
با عشق اقای بانی.
ا.ت : هعقق...
اون برای ماموریت کاری اینو نوشت اما هعق.... نمیدونست که قراره برای همیشه منو و هانول رو تنها بزاره....
•پایان•
چشاتو وا کن.(با گریه)
هانول:مامان بابا چش شده؟.
دست و پای هانول رو باز کردم ....و نبض کوک رو گرفتم....اما...نمیزد...تیر دقیقا سمت قلبش خورده بوده...صورتش پر از خون بود...محکم تو اغوشم فشردمش و ار ته دلم هق زدم...هانول هم با من اشک میریخت.
هانول:بابااااااا.
هانول رو بغل کردم.
پلیس ها همراه با امبولانس سر رسیدن هانول رو محکم تو بغلم گرفتمش و چشاشو گرفتم.
هانول:بابایی چیشده؟
ا.ت:یونا یا بابا رفت اسمونا...رف پیش فرشته ها..هعق..
هانول:یعنی دیگه نمیبینمش؟
ا.ت:نه اون مارو میبینه
هانول:مامانی تویشم میمونی مگ نه؟
هانول معلومه که میمونم..هع..هق.
-چند ساعت بعد-
وارد خونه شدم دست هانول تو دستم بود
یاد خاطراتی که تو این خونه با کوک داشتیم افتادم.
باز بغصم شکست.
هانول:مامانی گریه نکن بابا ناراحت میشه.
ا.ت:خوشحالم که تورو دارم هانول.
رفتیم اشپزخونه.
برگه ای روی میز دیدم.
بازش کردم.
_ا.ت سلام.. منم اقای بانی...
نمیدونم این پیامو کی میخونی خواستم بگم خوب از هانول محافظت کن و خوب غذا بخورید
من قراره به ی ماموریت کاری برم و معلوم نیس کی برگردم!پس لطفا ناراحت نشو و خیلی خوب زندگی کن تا برگردم دوستت دارم و هر شب از توی ماموریت کاریم بهت زنگ میزنم.
با عشق اقای بانی.
ا.ت : هعقق...
اون برای ماموریت کاری اینو نوشت اما هعق.... نمیدونست که قراره برای همیشه منو و هانول رو تنها بزاره....
•پایان•
۵.۵k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.