پارت اول
پارت اول
گذشته عشق ™🎷
(املی ویو )
« روی نیمکت کنار برج ایفل نشسته بودم ، تصمیم گرفته بودم شروع به نوشتن خاطراتم کنم، خاطراتی که منو ساخت...کاری کرد که همیشه به دبگران تکیه نکنم و روی پای خودم بایستام ....شروع کردم بنوشتن!
____________________________________________________________
اگه عمه ماریا نبود قطعا توی بچه گی از نبود پدر و مادرم دیوونه میشدم
عمه منو از وقتی 9 سالم بود بزرگم کرد ، اون به بهترین نحو منو تربیت کرد....سال ها گذشت هر روز علاقه ام نسبت ب عمه بیشتر میشد ، میخواستم شرکت مدلینگ خودمو بزنم؛ اما سرنوشت خیلی چیزارو عوض کرد و زندگی منو با بالا و پایینی های زیاد و مختلفی مواجه کرد.
تولد 19 سالگیم بود از عمه اجازه گرفته بودم با دوستام بریم بار و تولدمو اونجا برگزار کنیم سن قانونیم رسیده بود برای همین بخاطر این مسئله هیچ اشفته گی نداشتم و باخیال اسوده وارد بار شدیم
دیدم بخاطر دود سیگار تار بود... صدای موزیک انقدر زیاد بود که پرده های گوشم به رقص درمیومدن.....دور میز هفت نفره ای نشستیم
چند مینی گذشت نگاه سنگین نفری رو روی خودم حس میکردم نگاهمو بین اون همه ادم چرخوندم اما چیزی نصیبم نشد لباسمم خیلی باز و بدنما نبود که بگم بخاطر اون بوده باشه...بقیه مست شدن ولی انگار منو سارا ظرفیتمون بیشتر از اونا بود ، هنوز دنبال اون نگاه لنتی بودم که یه نفر نظرمو جلب کرد»
(جونگ کوک ویو)
خیلی وقت بود زیر نظر داشتمش مثل اینکه فهمیده بود که دارم نگاهش میکنم و با بدنش برای چند مین دیگه برنامه ریزی میکنم...پوزخندی زدم دستمو توی موهای هرزه ی که داشت دیکمو مک میزدم زدم
_بسه
بلند و دیکمو توی شلوارم گذاشتونشست روی پام»
(املی ویو)
«انگار صف کشیده بودن تا زیرش بفاک برن، اینو میشد از اون همه تعداد هرزه ای که کنار و زیر پاش نشسته بودنو التماس میکردن فهمید
جذاب بودنش منو وادار میکرد همش بهش خیره بشم
لایک و کامنت 40
گذشته عشق ™🎷
(املی ویو )
« روی نیمکت کنار برج ایفل نشسته بودم ، تصمیم گرفته بودم شروع به نوشتن خاطراتم کنم، خاطراتی که منو ساخت...کاری کرد که همیشه به دبگران تکیه نکنم و روی پای خودم بایستام ....شروع کردم بنوشتن!
____________________________________________________________
اگه عمه ماریا نبود قطعا توی بچه گی از نبود پدر و مادرم دیوونه میشدم
عمه منو از وقتی 9 سالم بود بزرگم کرد ، اون به بهترین نحو منو تربیت کرد....سال ها گذشت هر روز علاقه ام نسبت ب عمه بیشتر میشد ، میخواستم شرکت مدلینگ خودمو بزنم؛ اما سرنوشت خیلی چیزارو عوض کرد و زندگی منو با بالا و پایینی های زیاد و مختلفی مواجه کرد.
تولد 19 سالگیم بود از عمه اجازه گرفته بودم با دوستام بریم بار و تولدمو اونجا برگزار کنیم سن قانونیم رسیده بود برای همین بخاطر این مسئله هیچ اشفته گی نداشتم و باخیال اسوده وارد بار شدیم
دیدم بخاطر دود سیگار تار بود... صدای موزیک انقدر زیاد بود که پرده های گوشم به رقص درمیومدن.....دور میز هفت نفره ای نشستیم
چند مینی گذشت نگاه سنگین نفری رو روی خودم حس میکردم نگاهمو بین اون همه ادم چرخوندم اما چیزی نصیبم نشد لباسمم خیلی باز و بدنما نبود که بگم بخاطر اون بوده باشه...بقیه مست شدن ولی انگار منو سارا ظرفیتمون بیشتر از اونا بود ، هنوز دنبال اون نگاه لنتی بودم که یه نفر نظرمو جلب کرد»
(جونگ کوک ویو)
خیلی وقت بود زیر نظر داشتمش مثل اینکه فهمیده بود که دارم نگاهش میکنم و با بدنش برای چند مین دیگه برنامه ریزی میکنم...پوزخندی زدم دستمو توی موهای هرزه ی که داشت دیکمو مک میزدم زدم
_بسه
بلند و دیکمو توی شلوارم گذاشتونشست روی پام»
(املی ویو)
«انگار صف کشیده بودن تا زیرش بفاک برن، اینو میشد از اون همه تعداد هرزه ای که کنار و زیر پاش نشسته بودنو التماس میکردن فهمید
جذاب بودنش منو وادار میکرد همش بهش خیره بشم
لایک و کامنت 40
۸۱.۶k
۰۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.