پارت پارت شکلگیری عروس ارباب
پارت ۷ — پارت "شکلگیری عروس ارباب"
🖤 پارت ۷: «دستور، فرمان نیست… قانون است»
🔻[صحنه: راهروی سفید – صبح زود]
کف راهرو، مثل همیشه تمیز و سرد بود.
ات، در لباس مشکی سادهای که دقیقاً به فرم بدنش خورده بود، آرام قدم برمیداشت.
کمرش صاف، نگاهش پایین، نفسکشیدنش منظم.
دستها کنار بدن، بدون لرزش.
سوها از دور تماشاش میکرد. ابرو بالا انداخت.
بار اول بود که هیچ چیزی برای فریاد زدن نداشت.
ات نزدیک آینه قدی رسید.
برای چند ثانیه ایستاد و نگاه کرد.
چشمهاش بیروح نبودن… ولی برق خاصی نداشتن.
انگار یاد گرفته بود چطور «باشه» — بیاینکه واقعاً باشه.
🔻[صحنه: سالن پذیرایی – تهیونگ منتظر ایستاده]
تهیونگ با کت مشکی و پیراهن باز، روی صندلی چرمی نشسته بود.
روبهروش، تنها یک صندلی — برای او.
در باز شد. ات وارد شد.
همهچیز آروم بود.
قدمها منظم… توقف بهموقع…
و با صدایی آرام اما هنوز لرزان گفت:
♡ ات:
رئـ…رئـیس…
تهیونگ سر بلند کرد.
لبخند کجی گوشه لبش نشست.
_ تهیونگ:
بهتر شدی.
او دستش رو جلو برد و با انگشت، طوق گردن ات رو لمس کرد.
_ تهیونگ (زمزمه):
شاید وقتشه اینو برداریم…
اما نه هنوز.
ات فقط پلک زد. مخالفت نکرد. حتی نگاهش هم لرز نداشت.
فقط اون ته صداش…
لکنت کوچیک… نشونهای که هنوز «شکسته نشده».
_ تهیونگ:
بشین.
ات نشست، آروم، بدون صدا.
تهیونگ خم شد، چشماش مستقیم توی چشمای او.
_ تهیونگ:
یاد گرفتی چطور نگاه کنی.
یاد گرفتی چطور راه بری.
الان فقط یه چیز مونده…
ات گوش میداد. بیحرکت. فقط نفس.
_ تهیونگ:
باید یاد بگیری دوست داشته باشی.
نه مثل دخترای بیرون… نه اون عشق مسخره.
باید منو «پرستش» کنی.
سکوت.
تهیونگ بلند شد. رفت پشت ات.
دستهاش روی شونههای ات قرار گرفتن. فشار ملایمی داد.
_ تهیونگ:
من میخوام وقتی نگاهم میکنی، قلبت تند بزنه…
نه از ترس.
از نیاز.
ات کمی نفسش برید… یه لحظه چشماشو بست.
♡ ات (خیلی آروم):
مـ…من…
تـ…تـلاش میکنـ…م…
تهیونگ عقب رفت. صدای قدمهاش در اتاق پیچید.
بعد صدای باز شدن قفل کشو.
سوها وارد شد. تعظیم کرد.
◇ سوها:
با اجازتون… کلاس دوم آمادهست.
تهیونگ گفت:
_ تهیونگ:
نه.
از امروز… کلاس سوها تمومه.
سوها خشکش زد.
ات سرش بلند نکرد… اما نفسش تند شد.
_ تهیونگ (آهسته):
از امروز… آموزشش فقط با من ادامه پیدا میکنه.
ات، همزمان با ترس و… یه چیزی عجیب توی دلش، آروم پلک زد.
---
⚠️ پایان پارت ۷
در پارت ۸:
تهیونگ برای اولین بار بهجای تهدید، با لحن مهربون اما کنترلکننده باهاش حرف میزنه.
اولین آزمون واقعی "احساسی" شروع میشه: یه انتخاب ساده… ولی با عواقب سنگین.
و شاید… لحظهای کوچک که ات، بدون لکنت اسمشو بگه.
🖤 پارت ۷: «دستور، فرمان نیست… قانون است»
🔻[صحنه: راهروی سفید – صبح زود]
کف راهرو، مثل همیشه تمیز و سرد بود.
ات، در لباس مشکی سادهای که دقیقاً به فرم بدنش خورده بود، آرام قدم برمیداشت.
کمرش صاف، نگاهش پایین، نفسکشیدنش منظم.
دستها کنار بدن، بدون لرزش.
سوها از دور تماشاش میکرد. ابرو بالا انداخت.
بار اول بود که هیچ چیزی برای فریاد زدن نداشت.
ات نزدیک آینه قدی رسید.
برای چند ثانیه ایستاد و نگاه کرد.
چشمهاش بیروح نبودن… ولی برق خاصی نداشتن.
انگار یاد گرفته بود چطور «باشه» — بیاینکه واقعاً باشه.
🔻[صحنه: سالن پذیرایی – تهیونگ منتظر ایستاده]
تهیونگ با کت مشکی و پیراهن باز، روی صندلی چرمی نشسته بود.
روبهروش، تنها یک صندلی — برای او.
در باز شد. ات وارد شد.
همهچیز آروم بود.
قدمها منظم… توقف بهموقع…
و با صدایی آرام اما هنوز لرزان گفت:
♡ ات:
رئـ…رئـیس…
تهیونگ سر بلند کرد.
لبخند کجی گوشه لبش نشست.
_ تهیونگ:
بهتر شدی.
او دستش رو جلو برد و با انگشت، طوق گردن ات رو لمس کرد.
_ تهیونگ (زمزمه):
شاید وقتشه اینو برداریم…
اما نه هنوز.
ات فقط پلک زد. مخالفت نکرد. حتی نگاهش هم لرز نداشت.
فقط اون ته صداش…
لکنت کوچیک… نشونهای که هنوز «شکسته نشده».
_ تهیونگ:
بشین.
ات نشست، آروم، بدون صدا.
تهیونگ خم شد، چشماش مستقیم توی چشمای او.
_ تهیونگ:
یاد گرفتی چطور نگاه کنی.
یاد گرفتی چطور راه بری.
الان فقط یه چیز مونده…
ات گوش میداد. بیحرکت. فقط نفس.
_ تهیونگ:
باید یاد بگیری دوست داشته باشی.
نه مثل دخترای بیرون… نه اون عشق مسخره.
باید منو «پرستش» کنی.
سکوت.
تهیونگ بلند شد. رفت پشت ات.
دستهاش روی شونههای ات قرار گرفتن. فشار ملایمی داد.
_ تهیونگ:
من میخوام وقتی نگاهم میکنی، قلبت تند بزنه…
نه از ترس.
از نیاز.
ات کمی نفسش برید… یه لحظه چشماشو بست.
♡ ات (خیلی آروم):
مـ…من…
تـ…تـلاش میکنـ…م…
تهیونگ عقب رفت. صدای قدمهاش در اتاق پیچید.
بعد صدای باز شدن قفل کشو.
سوها وارد شد. تعظیم کرد.
◇ سوها:
با اجازتون… کلاس دوم آمادهست.
تهیونگ گفت:
_ تهیونگ:
نه.
از امروز… کلاس سوها تمومه.
سوها خشکش زد.
ات سرش بلند نکرد… اما نفسش تند شد.
_ تهیونگ (آهسته):
از امروز… آموزشش فقط با من ادامه پیدا میکنه.
ات، همزمان با ترس و… یه چیزی عجیب توی دلش، آروم پلک زد.
---
⚠️ پایان پارت ۷
در پارت ۸:
تهیونگ برای اولین بار بهجای تهدید، با لحن مهربون اما کنترلکننده باهاش حرف میزنه.
اولین آزمون واقعی "احساسی" شروع میشه: یه انتخاب ساده… ولی با عواقب سنگین.
و شاید… لحظهای کوچک که ات، بدون لکنت اسمشو بگه.
- ۴.۶k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط